همه چیز درباره ی ازدواج های نامتعادل
همه چیز درباره ی ازدواج های نامتعادل را در مطلب پیش رو بخوانید.
به گزارش اینتیتر، ازدواج یک رابطهی دو نفره یا دو طرفه است که در آن دو نفر بر اساس ساختار شخصیتی خود رابطهای را خلق میکنند. متأسفانه در اغلب موارد به دلیل اینکه حداقل یک نفر از آنان، مشکلات اساسی در ساختار شخصیتی خود دارد، این رابطه ماهیت مرضی و بیمارگون به خود میگیرد. در اینجا بر اساس تقسیمبندی کودک، بالغ و والد، انواع مختلف ازدواجهای مرضی را شرح میدهیم:
۱- ازدواج کودک – کودک
در این ازدواج دو نفر که هر دو، بخشِ کودکِ شخصیتشان به شدت غالب است از همان موضع کودک با هم ازدواج میکنند. در این نوع ازدواج هر دو بیکفایت هستند و دایم با هم اختلاف و جر و بحث دارند.
معمولا این اختلافات با میانجیگری اطرافیان به خوبی حل و فصل میشود و دوباره با هم به زندگی ادامه میدهند اما خیلی زود دوباره با موضوع دیگری با هم درگیر میشوند و دوباره با حضور دیگران این غائله خاتمه مییابد. بنابراین دخالت و حضور دیگران در زندگی این زن و شوهر به وفور یافت میشود و دیگران دائم در زندگی آنان رفت و آمد دارند.
ماهیت کودک صفتیِ این دو نفر موجب میشود که اصلا دعوا کنند تا کسی بیاید و آنها را آشتی دهد. در بسیاری موارد این دعوا و آشتی به یک بازی روانی تبدیل میشود.
این نوع ازدواج بعد از مدتی دعوا و آشتی به جدایی منجر میشود. لیکن طرفین احساس میکنند که هنوز همدیگر را دوست دارند و تمایلی به جدایی ندارند. این جدایی را معمولا اطرافیان که از ایفای نقش میانجیگری و ریشسفیدی خسته شدهاند به آنان پیشنهاد میکنند.
ازدواجِ کودک – کودک الزاما به جدایی میرسد، زیرا این ازدواج از همان ابتدا اشتباه بوده است. در صورتی که قبل از جدایی صاحب فرزند شوند، سرنوشت فرزند بسیار تأسفبار خواهد بود و به احتمال زیاد اختلالات مهم روانشناختی از جمله انواع سایکوز، فرزندانِ آنها را درگیر خواهد کرد.
۲- ازدواج کودک – والد
چنین ازدواجی بسیار رایج است. معمولا نگاههای سنتی و قدیمی به ازدواج، مروجِ الگوی کودک – والد بوده است. در این ازدواج یک نفر که نقشِ “عقل کُل” را بازی میکند تلاش میکند به طرف مقابل که در نقش یک آدمِ بیدست و پاست، پیوسته امر و نهی کند. چنین رابطهای به دلیل ماهیت بیمارگونهاش به امر و نهی ختم نمیشود و معمولا لبریز از چاشنیِ سرزنش و تحقیر نیز هست. سرزنش و تحقیر تا جایی پیش میرود که طرف مقابل بعد از مدتی، باور میکند که واقعاً کودن است و به تدریج در نقشِ کودکِ نادان فرو میرود.
در این ازدواج، تا زمانی که کودک از والد تبعیت میکند و گوش به فرمان اوست، معمولا مشکل زیادی به وجود نمیآید. اما به محض اینکه کودک کمی ابراز نارضایتی کند و به دستورات والد تن ندهد، والد قشقرق به پا میکند و آنقدر پرخاشگر میشود و کودک را به وحشت میاندازد تا دوباره او را مطیع کند.
ازدواجِ کودک – والد بیشتر در مواردی که اختلاف سنی بین زن و مرد خیلی زیاد است یا در مواردی که اختلاف شدید طبقاتی وجود دارد، شایع است. در این حالت کسی که از از نظر سنی بزرگتر یا از نظر طبقهی اجتماعی بالاتر است، نقش والد را به خود میگیرد و طرف مقابل نیز در نقش کودک فرو میرود.
هر چند در این ازدواج هیچکدام از طرفین از زندگی و با هم بودن لذت نمیبرند، اما معمولا جدایی اتفاق نمیافتد. زیرا والد به کودک تفهیم کرده است که وابستگیاش به این زندگی بیشتر از آن است که بتواند جدا شود.
کودک اگر چه زجر میکشد اما از جدایی میترسد و والد نیز چون همهی کنترل زندگی در دستِ اوست احساس قدرت میکند و به جدایی نمیاندیشد. در ازدواج کودک – والد، هر چند کودک، والد را دوست ندارد اما به عقلِ کُل بودنش ایمان دارد. والد نیز هر چند کودک را باور ندارد، اما برای استثمار و رفع نیازهایش او را میخواهد.
وقتی کودک بودیم، پروفسور کوچولوی درونمان خیلی کارساز و یاریرسان بود و به ما کمک میکرد که با تخیل و خیالپردازی برای همهی مسائل و مشکلات لاینحل پاسخی پیدا کنیم. در اینصورت ما جرأت مییافتیم که بدون واهمه تخیل کنیم و جهان را آنگونه که خود میخواستیم تصور کنیم.
خیالپردازی، همهی مشکلات ما را حل میکرد و احساس قدرت میکردیم. مثلا وقتی پدر برایمان دوچرخه میخرید، باورمان به تخیل بیشتر میشد چرا که گمان میکردیم این جادوی تخیلِ ما بوده که ما را به دوچرخه رسانده است.
مصیبت این است که در بزرگسالی نیز هنوز استناداتِ اغراقآمیز به پروفسور کوچولوی درونمان داشته باشیم. شخصی را تصور کنید که معتقد است میتواند همهی مشکلاتش را خودش حل کند. چنین توهمی وقتی شکل میگیرد که او به واسطهی استنادِ افراطی به پروفسور کوچولوی درونش، این احتمال که “شاید من اشتباه کنم” را ندیده میگیرد. چنین وضعی به این معناست که او هنوز در جادوی تخیلِ دوران کودکی غرق است.
استناد به پاسخهای کلیشهای، یکی دیگر از نشانههای غرق بودن در جادوی تخیل است. به نظر میرسد ما خزانهای از پاسخهای کلیشهای را در حافظهمان ذخیره کردهایم و در موقعیتهای سؤالبرانگیز، عجولانه به آن رجوع میکنیم.
فهمیدنِ اینکه “درک سؤال”، مهمتر از “پاسخ به سؤال” است ، میتواند ما را در حل با کیفیتِ مسئلهها یاری دهد. برای درک یک سؤال، شاید مجبور باشیم سؤالهای متعددِ دیگری طرح کنیم تا از احاطه بر ابعادِ یک پرسش مطمئن شویم. در غیر اینصورت مجبوریم به همان پاسخهای کلیشهای قانع باشیم.
مثلا برای این پرسش که “چرا دیگه دوستم نداره”، یک پاسخ کلیشهای این است که: “چون بیمعرفت و بیوفاست”، همچنین پاسخهای کلیشهای دیگر میتواند این باشد: “چون زیادی بهش خوبی کردم”، “چون دستم نمک نداره”، “چون من ذاتا آدم بدشانسیام”، “چون تا حالا اونو نشناخته بودم”. بدون تردید این پاسخها، به ما فرصت آگاهی نمیدهد و ما را به این حقیقت که چرا واقعا دوستداشتنی نیستیم، نمیرساند.
۳) ازدواج والد – والد
این ازدواج از ابتدا بر تمایلات مرضیِ طرفین و بر اساس رقابتطلبی شکل میگیرد. این دو نفر قبل از ازدواج ژستِ فرد بالغ و فهمیده را به خود میگیرند و چه بسا مجذوبِ شعور یکدیگر نیز بشوند.
لیکن وقتی ازدواج رخ داد و زندگی واقعی شروع شد، ورق برمیگردد. در جریان زندگی، هر کدام از آنها ادعای عقلِ کُل را دارد و حاضر نیست به نظرات طرف مقابل اهمیت دهد. دائم با هم اختلاف دارند و مرتب در حال بحث و مشاجره هستند.
هرچند مشاجرهها در ابتدا شکلی استدلالی و عقلانی دارد، لیکن بعد از مدتی به ادبیات توهین و فحاشی تبدیل میشود.
ازدواجِ والد – والد، بیشتر در بین افراد تحصیلکردهای که دارای مدارج علمی یا شغلی بالا هستند شایع است. این افراد معمولا قبل از ازدواج مجذوبِ موقعیتِ طرف مقابل میشوند و گمان میکنند شباهت زیادی با هم دارند و همین موضوع آنها را بیشتر به هم نزدیک میکند.
آنها معمولا قبل از ازدواج به لجبازی هم پی میبرند لیکن به گمان اینکه بعد از ازدواج همه چیز خوب خواهد شد، آن را ندیده میگیرند. بعد از ازدواج، آتشِ اختلافات به طرز عجیبی شعلهور میشود و مشاجرهها، توهینها و حتی دعوا و کتککاریها روز به روز بیشتر میشود.
آنان بسیار تلاش میکنند که دیگران متوجه این آشفته بازار نشوند و در این پنهانکاری بسیار موفق هستند. به حدی که گاهی در خوشبختی و تفاهم، زبانزد فامیل میشوند و سایرین به حال آنها غبطه میخورند. با وجود این پنهانکاری، درصد زیادی از ازدواجهای والد – والد، بالاخره به جدایی میرسد، زیرا هر دو درنهایت زیر فشارِ این همه کشمکش کم میآورند.
اگر بچهدار شوند، رابطهی خوبی با فرزند خود خواهند داشت، لیکن هر کدام از طرفین تلاش میکند فرزند را به سمت خود بکشد و از او به عنوان ابزاری برای تسلط بر طرف مقابل استفاده کند. به همین دلیل بچههای آنها اغلب کلافه و عصبی هستند و پدر و مادر را دوست ندارند.
۴) ازدواج والد – بالغ
این نوع ازدواج، فاقد هرگونه لذت و هیجان است و معمولا دلایل عقلانی و استدلالی موجب شکلگیریِ آن میشود. طرفین هرچند عاشقانه همدیگر را دوست ندارند، اما میتوانند در کنار هم یک زندگی خیلی معمولی را سپری کنند.
در این ازدواج، شخصِ والد که معمولا مرد است، بالغ را برای ادارهی زندگی و بزرگ کردن بچهها انتخاب میکند تا خودش فرصت رسیدگی به امورات شخصی خود را داشته باشد. مرد دانشمند یا محققی را تصور کنید که همهی امورِ خانه را به زنش که آدم عاقل و فهمیدهای است سپرده و خودش دائم در حالِ تحقیق، پژوهش، مقاله نویسی و شرکت در سمینارهای علمی است.
او آنقدر سرگرمِ کارهای خودش است که اغلب به یاد نمیآورد که آخرین باری که به همسرش ابراز علاقه کرده کی بوده است. زن نیز آنقدر درگیرِ خانهداری و رسیدگی به نیازهای خانه و همچنین خرید مایجتاج زندگی است که فراموش کرده شوهری دارد که باید موضوع عشق و دلبستگی باشد.
به نظر میرسد ازدواجِ والد – بالغ، بیشتر جنبهی تشریفاتی دارد. این ازدواج مبتنی بر نیازهای عاطفی و احساسیِ طرفین نیست بلکه مبتنی بر پرستیژ و جایگاه اجتماعی است و اغلب در سنین بالا اتفاق میافتد.
مثلا مردی که تا سن ۴۸ سالگی به دنبال تحصیلات و پیشرفت اقتصادی و شغلی بوده و به همه چیز رسیده است و حالا احساس میکند که تنها کار باقیمانده، ازدواج است. او به خواستگاریِ زن ۳۶ سالهای میرود که تا حالا به دلایل عقلانی خواستگاران قبلیاش را رد کرده لیکن اکنون با همان دلایل عقلانی به این نتیجه رسیده که نباید این فرصت را از دست بدهد.
ازدواجِ والد – بالغ، معمولا به خوبی ادامه مییابد و تنش زیادی بین آنان اتفاق نمیافتد. بزرگترین مشکل این نوع ازدواج این است که فضای ارتباطی آنان فاقد هیجان و دلبستگی عمیق است. طرفین احساس دلتنگی به هم ندارند و هر کدام از آنها به هر دلیلی اگر لازم شد میتواند مدتها دور از دیگری زندگی کند.
۵) ازدواج بالغ – کودک
این ازدواج بسیار نادر است زیرا معمولا بالغ، کودک را برای ازدواج انتخاب نمیکند. اگر چنین ازدواجی رخ دهد بیشتر به دلیل الزامها و اجبارهای اجتماعی بوده است. مثلا دخترِ باهوشی که به اجبار خانواده، تن به یک ازدواج اجباری با یک مردِ کودکصفت میدهد.
همچنین گاهی اجبارها در قالب سنتها و قوانین دست و پاگیر فرهنگی اعمال میشود، مثلا وقتی خانوادهها از بچگی دو نفر را کاندیدای ازدواج میکنند و آن دو نفر تحت تأثیر القائات دیگران در بزرگسالی به ناچار آن را میپذیرند.
در ازدواج بالغ – کودک، معمولا تنشهای آشکار و شدید وجود ندارد و با اینکه بالغ، دائم از رفتارهای کودک در رنج و فشار است، تلاش میکند وضعیت را آشفته نکند. بالغ در این ازدواج، از هر فرصتی برای فرار و اجتناب استفاده میکند.
در ابتدا فرار به شکل پرداختن به سرگرمیها و مشغولیتهای شخصی است. مثلا مردی که اضافهکاری میکند تا زمان کمتری را در خانه با زنش بگذراند و همچنین زنی که بیشتر وقت خود را صرف ارتباط با فامیل و دوستان میکند تا کمتر مجبور باشد با شوهر کودکصفتش درگیر شود. با ادامهی زندگی، سرانجام کار به جایی میرسد که آنها بدون طلاق، از هم جدا زندگی میکنند.
جدایی را بالغ رقم میزند اما کودک این موضوع را نمیفهمد، زیرا بالغ تلاش میکند یک دلیل قانع کننده برای جدا زندگی کردن پیدا کند تا کودک آن را بپذیرد و بهانهگیری و لجبازی نکند. مثلا مردی که به بهانهی تجارت و کسب و کار، روزهای زیادی را به تنهایی در یک شهر یا کشور دیگر زندگی میکند.
در این ازدواج، بالغ سعی میکند هر از مدتی با همسرش در موقعیتهای اجتماعی مثل میهمانیها و جمع فامیلی شرکت کند تا دیگران متوجه آشفتگی روابط بین آنها نشوند، اما کودک معمولا پردهدری میکند و سایرین را از جنبههای متعدد روابط داخل خانه آگاه میکند.
نویسنده :دکتر محمد رفیعی