شاگرد مغازه ام اصرار داشت با مادرش ازدواج کنم، نمیدانستم که …
مرد ۵۵ ساله که از افشای ماجرای ازدواج مجددش به شدت خجالت زده و شرمگین بود، درباره مخمصه ازدواج پنهانی خود به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری گفت: با وجود مشکلاتی که در زندگی با همسرم داشتم اما هیچ گاه به فکر تجدیدفراش نیفتادم چرا که دیگر ۳ فرزند بزرگ داشتم و از زندگی ام راضی بودم تا این که روزی با پیشنهاد حیرت آور شاگرد مغازه ام روبه رو شدم.
به گزارش اینتیتر به نقل از ساناخبر، مرد ۵۵ ساله که از افشای ماجرای ازدواج مجددش به شدت خجالت زده و شرمگین بود، درباره مخمصه ازدواج پنهانی خود به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری گفت: با وجود مشکلاتی که در زندگی با همسرم داشتم اما هیچ گاه به فکر تجدیدفراش نیفتادم چرا که دیگر ۳ فرزند بزرگ داشتم و از زندگی ام راضی بودم تا این که روزی با پیشنهاد حیرت آور شاگرد مغازه ام روبه رو شدم.
احسان» از حدود ۲ سال قبل در مغازه ام کار می کرد اگر چه پسری پرخاشگر بود، اما برخی خصوصیات اخلاقی خوبی هم داشت به همین دلیل همواره سعی می کردم به او و خانواده اش کمک کنم چرا که پدرش را از دست داده بود و خودش سرخبرتی مادر و خواهر و برادرانش را به عهده داشت.
رفاقت من و شاگردم به جایی رسید که او و خانواده اش را به مهمانی های خانوادگی خودم دعوت می کردم و رفت و آمدهای ما هر روز بیشتر می شد.
من هم به بهانه ها و مناسبت های مختلف تلاش می کردم به نوعی دست خانواده او را بگیرم تا این که روزی «احسان» با سروصورتی خون آلود وارد مغازه شد و من هراسان به طرفش رفتم، فکر کردم در مسیر با موتورسیکلت تصادف کرده است اما او به چهره ام نگاهی انداخت و گفت اگر شما با مادر من ازدواج می کردید دیگر کسی جرئت نداشت به مادرم پیشنهادهای زشت و زننده بدهد!
خندیدم و گفتم باز غیرتی شدی؟ من سرخبرت خانواده خودم باشم خیلی شاهکار کرده ام! اما «احسان» با اصرار و خیلی جدی تاکید می کرد که پس چرا این همه دم از خدا و پیغمبر می زنی، وقتی به فکر ناموس دیگران نیستی؟!
و بعد هم شروع به توهین کرد که من با این رفتارش عصبانی شدم و او را اخراج کردم ولی دو روز بعد مادرش تماس گرفت و با التماس از من خواست بی ادبی پسرش را ببخشم! و او را اخراج نکنم!
«زینت خانم» آن قدر عذرخواهی کرد که بالاخره پذیرفتم و احسان دوباره به سرکار بازگشت اما مدام زیر گوشم زمزمه می کرد که با مادرش محرم شوم تا کسی به آن ها تعرض نکند!
آن قدر این موضوع را کش داد که بالاخره رضایت دادم به طور موقت و پنهانی با مادرش ازدواج کنم به شرط این که همسرم از موضوع مطلع نشود و من هم به منزل آن ها رفت و آمد نکنم!
خلاصه زینت خانم را به عقد موقت خودم درآوردم و احسان هم بسیار خوشحال شد و مرا «بابا» صدا می زد! در حالی که من همچنان نگران رسوایی بزرگ بودم که این راز افشا نشود.
روزی «احسان» به سراغم آمد و از من خواست مادرش را به طور دایم عقد محضری کنم! او مدعی بود نمی تواند با این وضعیت خانه ای اجاره کند!
و کسی به آن ها منزل اجاره نمی دهد! به او گفتم خودم برایتان منزلی را اجاره می کنم اما او قانع نمی شد و اصرار می کرد که باید مادرش را به طور دایم عقد کنم!
به او گفتم قرار ما این نبود! ولی او با قلدری تهدیدم کرد که به ناچار با مادرش تماس گرفتم و موضوع را با او در میان گذاشتم ولی زینت خانم هم راضی به این کار نبود و تاکید کرد که به هیچ وجه چنین کاری نکنم حتی گفت دیشب احسان او را هم کتک زده است که باید به صورت محضری به عقد من درآید!
هنوز گفت وگوی تلفنی من با زینت خانم ادامه داشت که ناگهان احسان با چماق به شیشه مغازه کوبید و بعد هم گوشی مرا از دستم گرفت و آن را شکست! من هم به ناچار با پلیس ۱۱۰ تماس گرفتم و به کلانتری آمدم تا چاره ای در این باره بیندیشم چرا که «احسان» به طرف منزلم رفت تا همسرم را در جریان ازدواج موقت من با مادرش بگذارد که در این صورت زندگی ام متلاشی می شود و رسوایی بزرگی به بار می آید.