خلاصه کامل داستان سریال هشت پا از شبکه یک از قسمت اول تا قسمت آخر

کد خبر : ۳۷۲۹۱۸
خلاصه کامل داستان سریال هشت پا از شبکه یک از قسمت اول تا قسمت آخر

خلاصه کامل داستان سریال هشت پا از شبکه یک از قسمت اول تا قسمت آخر را در این مطلب بخوانید.

به گزارش اینتیتر، سریال هشت پا هر شب ساعت ۲۲:۱۵ از شبکه یک سیما پخش می شود. خلاصه کامل داستان سریال هشت پا از شبکه یک از قسمت اول تا قسمت آخر را در این مطلب بخوانید.

خلاصه قسمت اول سریال هشت پا

داستان با مرگ مشکوک مراد جانسپار، یک خلافکار ثروتمند، آغاز می‌شود. همسر دوم مراد، زنی معتاد به شیشه، پس از قتل همسرش با ماشین فرار می‌کند. فرزندان مراد، سعید و سمانه، از این اتفاق شوکه شده و تصمیم می‌گیرند تا رازهای پنهان پدرشان را کشف کنند.

سعید، که خود درگیر مشکلات شخصی است، با مادرش، نصرت، به کلانتری می‌رود تا درباره مرگ پدرش اطلاعات بیشتری کسب کند. اما نصرت از گفتن حقیقت طفره می‌رود و سعی می‌کند سعید را از کنجکاوی باز دارد.

با گذشت زمان، سعید متوجه می‌شود که پدرش زندگی پنهانی داشته و همسر دومش نیز شخصیتی پیچیده و خطرناک است. سعید مصمم است تا حقیقت را کشف کند و به سوالات بی‌پاسخ خود پاسخ دهد.

خلاصه قسمت دوم سریال هشت پا

سعید با خانواده اش رفته به پزشکی قانونی اونجا یه مرد پولدار میره سمت مادر و خواهرش و باهاشون حرف میزنه که سعید میاد و از سمانه میپرسه اون کی بود؟ او میگه نمیدونم نصرت بهش میگه دوست بابات اومده کاراشو بکنه گواهی میخواد سعید میخواد بره باهاش حرف بزنه که نصرت میگه اصلا نمیخوام با اطرافیان و دوستای بابات هم کلام بشی! سعید کلافه میشه. مراسم خاکسپاری مراد جانسپار برگزار میشه سعید از دور اونارو زیر نظر داره. بعد از تمام شدن ختم دوست مراد میره پیش سعید و میگه تو سعیدی؟ پسر آقا مراد؟ او تأیید میکنه  سپس او منیر را صدا میزنه و سعید را معرفی میکنه بهش. سپس بهش میگه بقیه کجان؟ او میگه نشد بیان او خودشو معرفی میکنه و میگه من داوودم عموت و ازش میخواد تو مراسم باشه گرسنه نرن. سپس بهش یه کارت میده. سپس ازش جدا میشن که منیر بهش میگه مطمئنی باید عرفان باهاش حرف بزنه؟

او تأیید میکنه و میگه نباید این ۸ پا ناقص بشه. سعید و ذوقی میرن به سالن غذا خوری سعید از دور زن باباشو مدام نگاه میکنه و زیرنظر داره. عرفان وکیل مراد میره پیش سعید و بهش میگه بعد از این اتفاق تمام اموال پدرتون به شما و خانواده تون میرسه ارث خانمشو داده بهش من الان علی الحساب ماشین دم درو بهتون میدم تا بعدا بریم سراغ بقیه اموال و کارهاش. سعید میگه اون ماشین تو فیلم که مشکی رنگ بود چی؟ او میگه اون یکی از ماشیناشون بوده زیاد دارن سپس بیرون میرن و سوئیچ ماشینو بهشون میده و میره. سعید و ذوقی کلی دور زدن با ماشین و در آخر سعید میره سمت خونه و ماشینو تو حیاط پارک میکنه. سمانه به مادرش میگه الان باهاش دهن به دهن نشیم باشه؟

خودش الان حالش خوب نیست مشخصه سعید همان موقع میاد و میگه باید حرف بزنیم سریع. سپس درباره مال و اموال میگه نصرت وقتی حرفاشو میشنوه بهش میگه حق شماست که به ارثتون برسین ولی باید بین من و ارث یکیو انتخاب کنین سعید میگه شما خودت به خاطر پنهون کاری و سوال هایی که گذاشتین تو سرمون باید جواب پس بدی بعد طلبکارم هستین؟ اصلا شما با بابا مشکل داشتی قبول دیگه با پولش چیکار داری؟ نصرت میگه مسکل ما سر همین پول بود که نمیدونستم از کجا داره میاره! هرچیم ازش میپرسیدم چیزی نمیگفت سعید میگه شاید گنج پیدا کرده بوده نصرت میگه اونم همینو میگفت بعد بهش میگفتم خوب ببینم چیزی نشون نمیداد! سعید میگه اگه الان من ثابت کنم که هیچ شک و شبه ای تو این ارث و پول نیست قبول میکنی؟ او میگه آره چرا قبول نکنم؟ از ارث شیرین تر داریم مگه؟

نوش جون هر سه تاتون ولی تا اون موقع این ماشینو از اینجا ببر نبینم دیگه. سعید قبول میکنه و میره سمت رستوران هشت پا اونجا میخواد با آقا داوود حرف بزنه که منیر میگه تو موتورخانه ست برو اونجا. سعید میره اونجا و باهاش حرف میزنه و میگه که مادرم میخواد ثابت بشه که پولا حلاله داوود میگه نصرت از اولش هم همینجوری بود و تعریف میکنه که ما اول تریاک میکشیدیم بعد مصرف رفت بالا رفتیم تو هروئین بعد از چند وقت دیدیم که اوضاعمون خیلی بد شد و کارتون خواب شدیم اما بعد از دو سال پاکه پاک شدیم همون موقع به همدیگه قول دادیم که دیگه تلافی تمام روزهایی که تو این روزهای سیاه و تا یک بودیم دربیاریم.

شبانه روز کار میکردیم تا پول دربیاریم خوبم درآوردیم و خرج میکردیم کارمون فقط این رستوران نیست که اینجا فقط جمع میشیم وگرنه زمین خریدیم و فروختیم بعد افتادیم تو ساخت و ساز انقدر مال و اموال داری که هرچی بخوری تموم نمیشه! فقط نزدیک ۱۱،۱۲ هزار میلیارد واسه تو گذاشته! فقط دوتا از زمینای تو شمالو بفروشی خودت و ۷ نسلت بخورین و بخوابین جواب میده. او گیج شده و از اونجا بیرون اومده و با اومدن ذوقی زن باباشو تعقیب میکنه ولی بنزین تموم میشه و تو خیابان میمونن. منیر میره پیش داوود که میبینه اونجا خیلی هوا سنگینه و خفه ست وقتی میزه پیش داوود میبینه خفه شده و اونجا مرده که داد میزنه و میره بقیه رو خبر میکنه....

خلاصه قسمت ۳ سریال هشت پا

آزیتا زن دوم مراد جانسپار تو خونه‌اش تنهاست که بعد از زدن مواد دوباره توهم می‌زنه او خودشو می‌بینه که تو آینه با سر و صورت خونی از خودش کمک می‌خواد و از تمام راه پله‌ها خون راه افتاده. آزیتا تو آینه به خودش میگه خودتو نجات بده تو می‌تونی. کسری کارآگاه جنایی در خانه مادرش چند تا عکس بهش نشون میده تا یکی از آنها را برای آشنایی و ازدواج انتخاب کنه اما او روی هر کدومشون یه ایرادی میزاره و قبول نمی‌کنه مادرش کلافه میشه و میره تو آشپزخانه. کسری موقع مسواک زدن پدرش میره پیشش و بهش میگه برو به مادرت بگو برگه آخریو رو کنه اون حتماً اونی که از همه بهتر هستو گذاشته آخر سر بهت نشون بده کسری میره پیش مادرش و همین حرفو بهش میگه. مادرش لبخند می‌زنه و عکسیو بهش نشون میده و میگه هم خوشگله هم خانواده داره هم تحصیل کرده و معماری خونده تو دستشم سیگار یا جاسیگاری و فندک نیست دیگه هیچ عیبی نمی‌تونی بذاری روش کسری بهش میگه چقدر برام آشنا احساس می‌کنم جایی دیدمش عکس دیگه‌ای نداری ازش؟

مادرش میگه نه همین یه دونست دیگه برای آشنایی باید بری خودت باهاش رو در رو بشی. کسری میگه خب باشه زنگ بزن و باهاش قرار بزار بیاد خونه این خونه احتیاج به بازسازی داره یه نگاهی بندازه با همدیگه آشنا هم می‌شیم. تلفنی به کسری میشه و پرونده مشکوک به قتل را بهش اطلاع میدن کسری بعد از گرفتن آدرس سریعاً به محل جنایت راهی می‌شه آزیتا تو خونه اش احساس می‌کنه یکی داره در خونه را باز می‌کنه تا بیاد داخل مسعود به همراه یکی رفته اونجا تا آزیتا را با خودشون ببرن و سعی می‌کنه ازشون فرار کنه اما تو کوچه با زدن ضربه‌ای تو سرش او رو بیهوش می‌کنن سپس با ماشین از اونجا می‌برنش. کسری به محل جنایت رسیده و براش ماجرایی که دستگیرشون شده را شرح میدن آنها میگن که انگاری مقتول که اسمش داووده خودش تو کار تاسیساتیه اومده بوده اینجا تا چیزیو درست کنه می‌خواسته بره بالا شیر فلکه را ببنده که گاز سمی تو ریه‌هاش میره و از همون جا پرت میشه پایین خفه می‌شه و درجا می‌میره اما سرباز به یک نکاتی اشاره کرد که مهمه کسری به سرباز میگه تو چی فهمیدی؟

سرباز میگه اون شیر فلکه‌ها مشخصه که سال‌هاست اصلاً باز و بسته نمی‌شه تماماً تار عنکبوت بسته از طرفی وقتی اومدم در موتورخونه بسته بود هیچ تاسیساتی در را به روی خودش قفل نمی‌کنه و ازش تشکر می‌کنه و به این نتیجه می‌رسند که قتل صورت گرفته سپس با اومدن اعضای دیگه پرونده میرن تا دوربین مداربسته را چک کنند بعد از چک کردن فیلم‌های دوربین مداربسته متوجه میشن که زاویه دوربین جلوی در را به هم ریختند و تنظیم کردن. آنها اول به سعید جانسپار مظنون میشن چون آخرین نفری هستش که با داوود حرف زده و وقتی از اونجا بیرون اومده او را سرگردان می‌بینند که سریعاً سوار موتور میشه و از اونجا میره اما بعد از اینکه متوجه میشن که آزیتا به منیر زنگ زده بوده و اطلاع داده بوده که سعید با دوستش دارن اونو تعقیب می کنن از مظنون اصلی کنار گذاشته میشه و به عنوان یک گزینه بهش نگاه می‌کنن سپس متوجه میشن که عرفان و فهیم بعد از رفتن سعید به بیرون از رستوران میرن بعد از ۱۰ دقیقه عرفان به داخل رستوران پیش بقیه میره‌ اما فهیم تا برگشتنش به داخل رستوران ۴۰ دقیقه‌ای طول می‌کشه.

کسری حدس می‌زنه و میگه شاید از قصد دوربینو اینجوری تنظیم کردن که فهیم از اون در ماشین پیاده بشه و از در پشتی بره تو موتورخونه سپس دستور میده و میگه که دوربین‌های اونور کوچه را چک کنن و ببینن کدومشون کار می‌کنه و فیلم به درد بخور دارن. تمام مدت یه زن تو موتورخونه بوده تو قسمت مخفیگاهش و در حال درست کردن مواد هستش اما وقتی کسری دستور داده تمام سانتریفیوژها را خاموش کنند او پنهانی از اونجا بیرون می‌زنه و لباس‌ و وسایلی را تو پلاستیک میندازه موقع رفتن داخل یه سطل آشغال پرت می‌کنه....

ماموران پلیس میرن به دم در خانه آزیتا تا خبری ازش گیر بیارن اما وقتی می‌رسن می‌بینن هرچی زنگ می‌زنن کسی درو باز نمی‌کنه یکیشون از بالای در می‌بینه که ماشینش تو حیاطه و از طرفی در بازه او سریعا به جناب سرگرد زنگ می‌زنه و وضعیتو میگه سپس ازش می‌پرسه که چیکار کنیم؟ جناب سرگرد بهش میگه با احتیاط وارد خونه بشین و کار لازمو انجام بدین آنها وارد خونه می‌شن و با گشتن اونجا می‌بینند که خبری از آزیتا نیست ولی مواد تو خونه پیدا می‌کنند که گزارش میدن. تو رستوران کسرا در حال رسیدگی به کارش هست که همکارش میره پیشش و بهش میگه به نظرت تا الان چند تا پرونده با هم داشتیم؟ کسرا میگه نمی‌دونم فعلاً می‌خوام تمرکزم روی حل این پرونده باشه همکارش بهش میگه قرار نیست همه چیزو خودت فقط حل کنی می‌تونی از بقیه کمک بگیری تا متوجه بشی چند فکری خیلی بهتر از یه فکریه، با همدیگه میشه به جواب خیلی از سوالات رسید و می‌خواد بره که کسرا بهش میگه پرونده‌های زیادی با همدیگه گذروندیم.

 

فردای آن روز مامورهای پلیس اول میرن دم در خانه مادر سعید وقتی درو باز می‌کنند بهش حکمی نشون میدن که خونه رو بگردن و سعید را بازداشت کنند نصرت با خوندن حکم سر جاش می‌شینه و حالش بد میشه. مامورها داخل خانه را کاملاً می‌گردند اما سعید را پیدا نمی‌کنند و هیچ چیز مشکوکی نمی‌بینن. آنها از نصرت می‌پرسند که پسرشون کجاست کی میاد او بهشون میگه که اینجا نیست رفته خونه دوستش می‌برمتون اونجا و با پلیس‌ها به سمت خانه ذوقی راهی میشه. مأموران پلیس رفتن به دم در خانه ذوقی که ذوقی با آینه میبینه و به سعید میگه وای بدبخت شدیم مادرت مارو لو داده پلیس اومده. مأمورها مدام در میزنن که  ذوقی و سعید شروع می‌کنند به جمع کردن وسایل تا از اونجا فرار کنند پلیس دنبالشون میفته که ذوقی و سعید از طریق پشت بام‌ها از دستشون فرار می‌کنند و در آخر موفق هم میشن.

بهنام و همکارش که وارد خانه ذوقی میشن اون جنس‌های دزدی را می‌بینند بهنام به همکارش میگه اینا مواد می‌زنن میرن تو کوچه و خیابون آدم می‌کشن همین داوود کار ایناست گم شدن آزیتا خانم هم زیر سر همین دو نفره حالا ببین من کی گفتم! نباید می‌ذاشتیم که از دستمون در برن و با کلافگی سر تکون میده که همکارش بهش میگه الان یعنی می‌خوای بگی هم قتل داوود هم گم شدن آزیتا زیر سر ذوقی و سعیده؟ تو با این استدلالی که داری چرا نمیری تو دادگاه قوه قضاییه؟ یه هفته ای همه پرونده‌هارو حل می‌کنی سپس با خنده از اونجا میره. کسرا تو رستوران از پرسنل سوال می‌پرسه درباره کار و رفتار صاحبان اونجا یکی از آنها بهش میگه که فقط اینجا غذا درست می‌کنیم به هیچ چیز دیگه‌ای توجه نمی‌کنیم کسرا با طعنه ازش می‌پرسه دیگه چی می‌دونی؟ اون میگه هیچی کسرا میره از بقیه می‌پرسه که چرا دوربیناشون انقدر محدوده و همه جا نیست او بهشون میگه ما به این چیزا کاری نداریم به ما اصلاً ربط نداره ما فقط غذا درست می‌کنیم و وقتی سالن خلوت بشه میریم ظرف می‌شوریم همین.

یکی از همکارهای کسرا میره پیشش درباره چیزهای جدیدی که دستگیر شده با همدیگه حرف می‌زنند او به کسرا میگه به نظرم درباره سعید دارین اشتباه می‌کنین کسرا میگم اینجا یکم عجیبه یه سری چیزها با همدیگه اصلاً جور در نمیاد چیزی چیزی هست که ما خبر نداریم. همون موقع براش پیام میاد که تو خونه آزیتا چیزهایی پیدا شده او میگه باید بریم اونجا و سریعاً راه می‌افتند. سعید و ذوقی به یک قبرستان ماشین در اطراف تهران رفتند اونجا ذوقی شروع می‌کنه به بحث کردن با سعید و میگه اگه مادر تو ما رو لو نمی‌داد این اتفاق واسمون نمی‌افتاد سعید باهاش دعوا می‌کنه و از مادرش دفاع می‌کنه. سپس همونجا تلفنی پیدا می‌کنن و سعید به سمانه زنگ می‌زنه و هم از خودش خبر میده و هم خبر می‌گیره. آنها پیش فردی به اسم بهادری رفتد و ازش کمک می‌خوان تا بهشون کمک کنه و بهشون جا بده بهادری وقتی می‌بینه تمام اجناس رفته رو هوا ذوقی را سرزنش می‌کنه و به هم می‌ریزه.

نصرت رفته به کلانتری و هرچی درباره گذشته شوهرش می‌دونه بهشون میگه و ازشون می‌خوان تا اسم پسرشو از این پرونده خط بزنن رئیس کلانتری بهش میگم پسر شما فقط یک مظنونه مجرم نیست که می‌ترسید سپس شمارشو می‌گیرد تا بعداً با عوامل پرونده بیشتر حرف بزنه. مسعود یکی از نوچه‌های مراد که آزیتا بهش شلیک کرده بود آزیتا را برده به یه سوله دور افتاده و بهش میگه که دستور اومده تا تو رو حذف کنم اگه بگی این جنسارو کی و کجا می‌سازه مرگ راحتی داری وگرنه زجر کش میشی آزیتا ازش می‌خواد تا جونشو ببخشه که هرچی می‌خواد بهش بگه....‌

خلاصه داستان قسمت ۵ سریال هشت پا

بهادری وقتی به قبرستون ماشین‌ها میره ذوقی را صدا می‌زنه و وقتی پیشش میره می‌پرسه چی شده آقا؟ بهادری بهش میگه اون پسری که با خودت آوردیش اینجا قاتله مرتکب قتل شده نمی‌خوام واسه من دردسر درست کنین هرچی سریع‌تر از اینجا می‌رین بیرون ذوقی ازش می‌خواد تا کوتاه بیاد و بهشون اجازه بده اونجا بمونن تا یه جاییو پیدا کنن و ادامه میده که در ضمن اون پسر آزارش به یک موش هم نمی‌رسه چه برسه به قتل! اشتباه شده این حقیقت نداره. سعید این حرفارو پنهانی می‌شنوه و از هچلی که توش گرفتار شده به هم ریخته. سرگرد کسرا همچنان به گشتن در اون رستوران ادامه میده او به یکی از پرسنل ها میگه تا در انباری را باز کنه و ازش می‌پرسه که دوباره این سانتریفیوژ داره کار می‌کنه که! او تایید می‌کنه و میگه بهتون گفتم که اگه خاموش باشه اینجارو  بو برمی‌داره کسرا می‌پرسه بوی چی؟ او  میگه چربی.

کسرا بهش میگه باشه تو برو بالا دیگه باهات فعلاً کار ندارم سپس دو تا از ماموران انتظامی به همراه سگ‌های آموزش دیده به اونجا میان . سگ‌ها شروع می‌کنند به بوییدن اونجا اما در آخر چیزی پیدا نمی‌کنند. سعید و ذوقی از قبرستان بیرون زدن در خیابان‌ها سرگردانند سپس دوباره بحث لو رفتن آنها وسط کشیده می‌شه که ذوقی بهش میگه اگه مادرت مارو لو نداده بود الان بیجا و مکان نبودیم تو خیابونا اونم با شکم گرسنه که ندونیم چیکار کنیم به جای چسبیدن به من و غر زدن سرم برو بچسب به مادرت و از اون بپرس که چرا این کارو کرده سعید با کلافگی میگه باز دوباره شروع کردی؟ مادر من اصلاً خبر نداره که تو اون خونه چه غلطی می‌کنی من فقط می‌دونم که بهشون چیزی نگفتم. ذوقی یک دفعه چشمش به موتور پیک می‌افته و به سعید میگه پیتزا دوست داری؟ سعید جا می‌خوره و میگه چیکار میکنی؟ او به طرف موتور می‌دود و سوارش می‌شه و می‌خواد بدزدتش سعید به طرفش میره و سعی می‌کنه منصرفش کنه و بهش میگه داری چه غلطی می‌کنی؟ بیا پایین اما موفق نمی‌شه و ذوقی از اونجا میره که سعید مجبور میشه به همراهش بره. کسرا برگشته به خانه‌شان پدر و مادرش که نذر داشتن هیئت گرفتن و در حال درست کردن نذری هستن.

کسرا تو انباری در حال بسته‌بندی کردن بسته‌های معیشتی پدرش پیشش میره و ازش می‌پرسه که چی شده؟ واسه چی انقدر تو خودشه! کسرا میگه گره افتاده تو پرونده و هر کاری که می‌کنم باز نمی‌شه سپس بعد از رفتن پدرش چشمش به قسمت تهویه هوا و خارج شدن بخار غذا میوفته که فکری به سرش می‌زنه او سریعاً می‌خواد از اونجا بره که به پدرش میگه سری بعد خودم غذا رو می‌کشم الان باید برم و از اونجا میره که پدرش لبخند می‌زنه و میگه انگاری گره باز شده. کسرا برگشته به رستوران آنجا فیلم دوربین‌های مداربسته را می‌بیند او همان پرسنلی را می‌بیند که بهش گفته بود ما فقط یه کارگر ساده‌ایم اما در فیلم نشون میده که از یه در چند نفر بیرون میان و با همدیگه حرف می‌زنن سپس از رستوران بیرون می‌زنه و میره کسرا به همکارش سریع خبر میده تا او را تعقیب کنند و جلوشو بگیرند.

مامورها به دنبال اون شخص میرن اما او سعی می‌کنه با چاقویی که دستش داره اونا رو دور کنه و با تهدید خودشو نجات بده ما موفق نمی‌شود در آخر دستگیر میشه. افرادی که از در پشتی قصد داشتم جنس‌ها را بار کنند و ببرن با شنیدن سر و صدا از لای در بیرونو می‌بینند و متوجه میشن که همکارشون لو رفته. کسرا به سمت همان در انباری میره که از توش چند نفر بیرون اومدن اما برقو روشن نمی‌کنه و با آتیش زدن تیکه‌ای کارتون سعی می‌کنه تا ببینه از کدوم قسمت هوا کشیده میشه به سمت بالا او به پشت قفسه‌های رب و سس‌ها میره و با دیدن عمیق به اونجا متوجه میشه که دری مخفی اونجاست. او در را باز می‌کنه و وارد اتاقک می‌شه اما هنوز خیلی نگذشته که یه نفر از پشت با چوب می‌زنه تو سرش و سریعا در انبارو می‌بندند تا کسی متوجه نشه. همکار کسرا پیش جناب سرهنگ میره و بهش میگه هیچ خبری از کسرا نیست انگار زمین باز شده رفته توش هیچ جای اون ساختمون نبود. فردای آن روز نصرت به محل کارش میره که مردی رو می‌بینه اونجا افتاده رو زمین او حسابی ترسیده و جا خورده نصرت مقداری آب می‌پاشه رو صورتش که وقتی به هوش میاد می‌فهمه او همان سرگرد کسراست. نصرت بهش میگه منم دنبال شما می‌گشتم می‌خواستم بگم که پسرم به پرونده قتل داوود هیچ ربطی نداره کسرا میگه می‌دونم دارن واسش پاپوش درست می‌کنن. کسرا از شب گذشته هیچی یادش نمیاد....
 

خلاصه داستان قسمت ۶ سریال هشت پا

جناب سرهنگ و کسرا به قبرستان ماشین‌ها میرن کسرا به مجتبی میگه وقتی یه نفر سابقه‌ای نداره یعنی خطرناک‌تره یعنی دستپاچه می‌شه و دست به هر کاری می‌تونه بزنه باید بیشتر مراعات می‌کردی. جناب سرهنگ مجتبی را به خاطر سهل‌انگاریش سرزنش می‌کنه و میگه ببین به خاطر مسابقه گذاشتنت با کسرا ماجرارو به بیرون کشوندی به جای این کارها و مقایسه کردن خودت با بقیه از کارهاش درس بگیر و باعث پیشرفت همدیگه بشین و از اونجا میره. تو خونه سمانه به مادرش میگه من میرم کارگاه تا قبل از اومدن بچه‌ها اونجا باشم و درو باز کنم واسشون آنها با هم کمی حرف می‌زنند و بحث کشیده میشه به پدر سمانه نصرت بهش میگه پدرت وضع مالی خوبی نداشت که معتاد هم شده بود منم دیگه راهش ندادم به خانه بعد از یک سال اومد کلاً تغییر کرده بود حسابی جا خوردم و اصلاً نشناختمش زنجیر طلا، انگشتر برلیانو اصلاً از این رو به اون رو شده بود یه سوئیچ روبان زده هم طرفم گرفت و گفت این مال توئه و خواست دوباره با همدیگه زندگیمونو شروع کنیم منم ازش خواستم تا ثابت کنه بهم که تو کار خلاف نیست و از راه حلال اینارو به دست آورده که بعید می‌دونستم حلال بوده باشه.

همون موقع بود که تصمیم گرفتم راه‌همو ازش جدا کنم و دیگه باهاش کاری نداشته باشم و برای نجات دادن شماها هم گفتم مرده اونم رفت پی زندگیش. الان از بابت سعید می‌ترسم اون چشمش دیده دلش خواسته می‌ترسم دلش بلغزه و بره تو اون کار. جناب سروان پرسنلی که قبلاً موقع فرار از رستوران بازداشت کرده بودن را به ساختمان می‌برند. داخل ساختمان ازش می‌خوان تا راه مخفی اونجا و هر چیز که درباره اون رستوران و افرادش می‌دونه بگه اما هیچ چیزی نمیگه جناب سروان دستشو رو شونه‌اش می‌ذاره که همون موقع جی پی اس را روی لباسش می‌چسبونه سپس طبق نقشه‌ای از اونجا میره تا او تو اون ساختمان تنها باشه. اونم از فرصت استفاده می‌کنه و از راه مخفی می‌خواد از ساختمان خارج بشه و فرار کنه که کسرا او را زیر نظر داشته و راه مخفی را متوجه میشه تو پارکینگ جلوشو می‌گیرن و کسرا بهش میگه باید با همدیگه حرف بزنیم. مسعود و آزیتا با همدیگه به توافق رسیدن که آزیتا همه چیزو درباره آشپزخونه شیشه به مسعود بگه اونم آزیتا را نکشه وقتی از سوله بیرون میرن آزیتا از مسعود می‌پرسه که کی دستور داده بود منو بدزدی و بکشی؟

او اول چیزی نمیگه ازیتا میگه ما می‌تونیم با همدیگه کار کنیم اگه با هم باشیم به خیلی چیزها می‌تونیم برسیم مسعود تو فکر میره و قبول می‌کنه. مدیر ساختمان پیش کسرا و مجتبی رفته که کسرا ازش می‌پرسه ماجرای انباری چیه؟ واسه کیه؟ مدیر ساختمون میگه این واحد مال یه دکتر بود که از اینجا رفته کانادا و انباریشو اجاره داد به یکی از شرکت‌های داخل کوچه سپس عکس های ازیتا و منیر را بهش نشون میدن و میپرسن که اینا بودن؟ او میگه نه اینا نبودن همیشه یه ماسک میزد با عینک زیاد قیافه اش مشخص نبود ولی مطمئنم اینا نیستن یه خانم جیلی جوان بود. انها از اون خانم می‌خوان تا آگاهی بره برای تشخیص مدل ماشین کسی که انبار را اجاره کرده. کسرا و گروهش طبقه دوم مخفی رستوران را پیدا می‌کند.

گروه نمونه برداری به اونجا میرن و از آزمایش‌ها و نمونه‌ها متوجه میشن که اونجا آشپزخونه شیشه بوده و از سانتریفیوژهای رستوران برای خارج کردن گازهای سمی استفاده می‌کردند. کسرا به آگاهی پیش پدرش میره و باهاش درباره اطلاعاتی که به دست آورده مشورت می‌گیره پدرش بهش میگه پیدا کردن آزیتا و سعیدو تو وهله اول بزار احتمالاً جون سعید در خطره باید زودتر پیداش کنی. دو تا از مامورها میرن به کارگاه پیش سمانه و بهش میگن که جناب سرگرد کسرا بهمون گفتن که خبر بدیم اگه می‌خواین الان کاری برای سعید انجام بدین باید کمک کنین تا پیداش کنیم یه خورده روند پرونده تغییر کرده و میشه گفت جونش در خطره این حرفا را به مادرتون بگین....

خلاصه داستان قسمت ۷ سریال هشت پا

ذوقی با سعید به منطقه فردی به نام فری میرن که تو کار مواده. ذوقی که فری را می‌شناخت باهاش حرف می‌زنه و او مقداری مواد میده و خودشو می‌سازه او به ذوقی میگه تو دردسر خاصی که نیفتادین اومدین اینجا! ذوقی میگه نه آقا فری چه دردسری سپس وقتی ذوقی و سعید تنها میشن سعید کلافه است و مدام فکر می‌کنه که چه جوری باید از این هچل بیرون بیاد ذوقی براش تعریف می‌کنه که یه نفرو دوست داشت اما پدرش مخالفت کرد و بهم گفت من دختر به آدم بی بوته نمیدم! می‌دونی این حرفش خیلی واسم سنگین بود ولی از همون موقع تا الان همدمم، هوام، اکسیژنم شد همین مواد تو دستم سپس بعد از کمی درد و دل کردن به سعید تعارف می‌کنه تا بیاد یه پک بزنه که تمرکزش بیشتر بشه ببینن باید چیکار کنن سعید با عصبانیت به طرف ذوقی حمله می‌کنه و یقشو می‌گیره و میگه همه بدبختی‌هامون زیر سر توئه! تو باعث شدی! ببین زندگیمو سیاه کردی!

ذوقی میگه زندگی تو سیاه شده یا من؟ تمام اجناس منو از خونه ام بردن، آواره کوچه و خیابون شدم به خاطر اینکه تو بتونی فرار کنی به مامور پلیس چاقو زدم همه این کارهارو برای رفاقتمون انجام دادم آدم باش! آخه تو چه جور آدمی هستی دیگه! و گریه میکنه که یکی از نوچه های فری حرف‌های آنها را می‌شنوه و به فری اطلاع میده. فری به اونجا میره و به ذوقی میگه تو که مشخص احوالت اما این دوستت چه کار است؟ قاتل جانی کلاهبرداره چیکار است؟ ذوقی میگه قاتل چیه آخه این رفیقمون زورش به مورچه هم نمی‌رسه! ذوقی میگه نه بابا نوکرتم اومدیم فقط بسازیم خودمونو بریم فری میگه باشه رفیقشو بیارین ببینیم اهلش هست یا نه نوچه هاش اول سعید را کتک میزنن که ذوقی سعی میکنه جلوشونو بگیره و میگه اون اهل این کارا نیست نزنین!

اما زورش بهشون نمیرسه. انها سعیدو میبرن و بستنش و فری با زور بهش مواد میده و از اینکه مواد وارد خون سعید کرده خوشحاله و میخنده که سعید با کشیدن مواد به قوای بدنیش اضافه میشه و کله ای تو صورت کسی که گرفته بودتش میزنه و شروع میکنه با چوب فری را کتک زدن سپس با خودش اونو میبره و پشت وانتی میندارتش و دستاشو میبنده. کسری به خانه رفته که میبینه پریچهر دختری که مادرش واسه ازدواج بهش پیشنهاد داده بود به بهونه بازسازی داخل خانه، اونجاست. مادر کسری به بهونه زنگ زدن به خواهرش میره و اونارو تنها میزاره. کسری نمیدونه چی بگه و بعد از یه لیوان آب خوردن بهش میگه خوب اگه سلیقه های همه باهم متفاوت باشه شما سلیقه کدومو تو ارجعیت میزارین؟

او میگه خوب باید باهم به تفاهم برسیم که به یه اثر منسجم و زیبا ختم بشه. بعد از کمی که درباره بازسازی خونه حرف میزنن پریچهر میگه چرا درباره حامد چیزی نمیپرسین؟ واقعا واسم سواله انها کمی درباره حامد برادر شهید پریچهر حرف میزنن که پریچهر اشک میریزه. به کسری زنگ میزنن و خبری میدن و او با عجله از اونجا میره. سعید زیر پل رفته و با معرکه گرفتن مردم را اونجا جمع کرده از طرفی نوچه و دارودسته فری هم رفتن اونجا و ازش میخوان تا فری را ول کنه مجتبی سعی میکنه تا جو را اروم کنه و با حرف زدن سعید را بکشونه پایین و از کتک زدن فری منصرفش کنه اما موفق نمیشه. کسری از راه میرسه و با سعید حرف میزنه و بهش میگه تو شکارچی شیطانی بیا من نمیتونم بکشمش بیا اسلحه رو بگیر خودت بکش سعید کم کم آروم میشه و میره سمت کسری تا اسلحه را برداره که از پشت سر دو نفر میگیرنش و میبرنش. کسری به مجتبی میگه بگو با ملایمت باهاش رفتار کنن یه چیزی بدن بهش اون کوفتی از بدنش بره بیرون. فردای ان روی مراسم دفن داوود برگزار شده و همه سر خاک هستن سپس به منیر تسلیت میگن و میرن....

خلاصه داستان قسمت ۸ سریال هشت پا

به نصرت خبر میدن و او میره به آگاهی و منتظر میمونه تا سعیدو ببینه. سعید وقتی به حال خودش میاد میبرنش به آگاهی که وقتی نصرت میبینتش میره پیشش و میگه چرا با من اینکارو کردی؟ من باید تو این وضعیت میدیدمت؟ سپس ازش میپرسه مامان جان به من راستشو بگو تو به اون سرباز چاقو زدی؟ سعید میگه نه به جون شما نه نصرت میگه وقتی جون منو قسم میخوره یعنی این کارو نکرده مأمورها میگن خوب به من کمک کن تا اونی که زده رو بگیریم سعید میگه آخه چجوری باید بگم اون واسه من اینکارو کرد چجوری لوش بدم آخه! اونا بهش میگن که رفیق اشتباهی انتخاب کردی نه مواد میزنی نه تو کار خلاف و دزدی هستی! نه چاقو کشی چرا همچین دوستی انتخاب کردی؟! سعید هیچی نمیگه و ازشون میخواد تا اونو ببرن از اونجا. شب کسری تو خونه برای پدرش بردی ساخته و درباره پرونده بهش میگه اطلاعاتی که درآورده و ازش کمک میخواد تا بهش نظرشو بگه.

سرهنگ بهش میگه با این چیزی که تو تعریف کردی کشتن داوود کار اون زنی نیست که دنبالشین بگردین دنبال قاتل مرد. کسری میگه چطور؟ با چه اسنادی اینو میگین؟ او میگه این روش مال یه زن نیست یه زن زهری میده یه کاری میکنه تا زودتر کار تموم بشه این روش پیچیده از یه مرد برمیاد مادرش هم همونجا میره و میگه پدرت راست میگه قاتل یه مرده زنا درسته روش پیچیده انتخاب میکنن ولی یکراست میرن سر اصلا مطلب کسری میگه شما خوندنی پرونده رو آره؟ او کم و بیش قبول میکنه و میگه به این کار نداشته باش بالاخره من و پدرت ۲تا پرونده از تو بیشتر خوندیم بهت میگیم قاتل اون زن نیست! پدرش میگه راست میگه قاتل زن نیست و کسری تشکر میکنه. فردای آن روز تو کارگاه خیاطی یه نفر میاد و به نصرت مگه یه نفر داره دور و بر ماشینتون میپلکه انگار معتاده سمیه میره از تو تراس میبینه که ذوقیه و به مادرش میگه او با عجله و عصبانیت میره سمت کوچه و به خودش میگه پدرتو درمیارم ذوقی که مارو گرفتار کردی و سمیه هم دنبالش میره.

وقتی میره تو کوچه ذوقی سوار ماشین شده و داره ماشینو میدزده که نصرت و سمیه جلوی ماشینو میگیرن تا مانعش بشن اما سمیه میره کنار با راه افتادنش ولی نصرت ول نمیکنه و از در آویزون میشه و بعد از چند متر کشیده شدن رو آسفالت رو زمین میوفته همه دورش جمع میشن و سریعا میبرنش به بیمارستان. تو آگاهی مأمور خانم اومده و بهشون اطلاعاتی میده و میگه با هوش مصنوعی کیفیت فیلمو آوردیم بالا و متوجه شدیم که مسعود و همکارش تو مدت کشته شدن داوود تو قسمت ظرفشور بودن و کار اینا نبوده و از مأموران پارکبان متوجه شدم که زنی تو تمام اون مدت اونجا حضور داشته که به خاطر شب و تاریک بودن چهره شو نتونستن بگن چجوری بوده ولی درباره اش تحقیق کردن و متوجه شدین که همیشه از راه هایی میره و میاد که اصلا دوربین نداره و ردی از خودش به جا نمیزاره.

تو بیمارستان سمیه حسابی نگران و ناراحته که برادرش اونو سعی میکنه آروم کنه سمیه میگه چرا همش این اتفاق های بد واسه ما میوفته! اون از داداش اینم از مامان این همه آدم تو دنیا هست چرا همه چیز سر ما میاد! تو آگاهی کسری و سرهنگ صدرا باهاش حرف میزنن تا واسشون همه چیزو بگه اما او درباره چاقو خوردن سرباز میگه کار من نبود انها میپرسن پس کار ذوقی بود؟ او میگه نمیدونم من ندیدم حالم خوب نبود خیلی ترسیده بودم یهو دیدم خون زیادی داره ازش میره سرهنگ بهش میگه که مثل یه آدم بالغ رفتار کن سعید میگه بالغ رفیقشو میفروشه؟ همان موقع به کسری ماجرای نصرت را خبر میده که او به سعید میگه و ادامه میده که ببین داری از کی دفاع میکنی! سعید میگه میدونم کجا رفته تعمیرگاه داییش تو شهریار، به دایی عطا معروفه. مأمورین به اونجا میره و یه نفر طبق نقشه میره داخل تعمیرگاه برای درست کردن ماشینش تا ببینه ذوقیو میبینه یا نه. او تو حیاط ماسین نصرت را میبینه و خبر میده جناب سرگد ماشین تو حیاطه ولی هنوز ذوقیو ندیدم....

خلاصه داستان قسمت ۹ سریال هشت پا

خانم شیمیست سوله جدیدی که پیدا کرده را داره آماده سازیش میکنه تا آشپزخانه و لابراتور را راه بندازه. مأمورها میرن داخل گاراژ و از دایی عطا میپرسن که اون ماشینی که ته گاراژ روش چادر کشیدی واسه کیه؟ او میگه نمیدونم نمیشناختمش اومد گذاشت و رفت آشنا نبود یکی از بچه های گاراژ از اونجا میره که یکی از مأمورها میره دنبالش تا ببینه کجا میره. اون پسر رفته پیش ذوقی و بهش میگه که پلیسا اومدن ذوقی با دیدن مأمور که به طرفش اسلحه گرفته چاقویی میزاره زیر گلوش و تهدیدش میکنه و از همه پلیسا میخواد تا برن عقب وگرنه شاهرگشو میزنه. پلیسا عقب نشینی میکنن و داییش بهش میگه مگه مغز خر خوردی این کارا چیه دیگه؟! بزار اون پسر بره ببینیم چه خاکی تو سرمون شده! سرگد کسری به اونجا میره و به مرتضی میگه بگو به دو نفر برن ببینن کپسول آتش نشانی پیدا میکنن یا نه سپس میره جلو و به ذوقی میگه داری چیکار میکنی؟

او میگه من کاری نکردم! به کسی صدمه نزدم! سرگد میگه مگه گفتیم صدمه زدی؟ ذوقی میگه سعید چیزی نگفته؟ او میگه نه چیزی نگفته مگه باید میگفت؟ اون الان به خاطر حمله به سرباز راهور بازداشته ذوقی میگه مرام به خرج داده پس اینجا چیکار میکنین؟ کسری میگه خوب ماشینشونو دزدیدی شکایت کردن الان چرا داری با این کارت الکی پرونده تو سنگین میکنی؟ بزار اون بره مأمورها وارد عمل میشن و داخل اتاق را پر از گاز کپسول آتشنشانی میکنن و در آخر ذوقی را دستگیر میکنن و میرن. عرفان وکیل مراد جانسپار به بیمارستان رفته و با سمیه و برادر کوچکترش حرف میزنه و بهشون میگه شما میتونین با این اموالی که دارین مادرتونو تو یه بیمارستان تخصصی خصوصی با بهترین دکترها درمان کنین آخه این چه کاریه؟ سمیه میگه ممنون ما اجازه نداریم که بهش دست بزنیم تا زمانیکه که مادرم صلاح بدونه و بفهمه حلاله عرفان میگه باشه هرجور خودتون راحتین ولی میتونین جدا از هم بیاین سهمتونو بگیرین اگه هرکدومتون بخواین سمیه میگه نه ممنون ما جدا از هم نیستیم یا یه کاریو باهم انجام میدیم یا هیچکدوممون انجام نمیدیم.

عرفان میگه خیلی خوب هرجور خودتون میخواین من این پرونده اموال پدرتونو میدم بهتون شما یه نگاهی بندازین بهش خواستین بیاین و کارتشو بهشون میده سمیه قبول میکنه. بعد از رفتنش میخواد پرونده رو باز کنه اما منصرف میشه و میزاره کنار . برادرش بهش میگه خوب برای درمان مامان الان ازش استفاده کنیم بد نیست که اومدیم بعدا فهمیدیم حلال بوده پولها! سمیه میگه اگه حلال نبود چی؟ اون موقع چیکار کنیم؟ او میگه پس میدیم بهشون سمیه میگه نمیشه پول زیادی خرج میشه نمیتونیم مامانم ناراحت میشه. کسری به اونجا اومده که سمیه یا دیدنش مسزه پیشش و بهش میگه مادرم به شما خیلی اعتماد داشت این پرونده میخوام دست شما باشه تا زمانیکه صلاح میدونین او میگه این چیه؟ سمیه میگه وکیل پدرم اومد و گفت لیست اموال پدرمه اما مادرم ازمون خواسته که تا زمانیکه ثابت نشده این پول از راه حلال به دست اومده ازش استفاده نکنیم کسری میگه خوب کاری کردین و پرونده اموال را میگیره. عرفان این صحنه رو میبینه و وقتی از بیمارستان خارج میشه با عصبانیت به مادرش زنگ میزنه و میگه گند زدین!

گفتین الان سعید تو بازداشته مادرشون معلوم نیست کی به هوش بیاد لیست اموالو بیاریم به بچه هاش بدیم چشمشون بهش بخوره هوش از سرشون میره میکشونیمشون سمت خودمون اونجوری از کارت ملی و هویتشون استفاده میکنیم اموالمونو برمیگردونیم به خودمون الان چیشد؟ دو دستی داد به سرگد! و با عصبانیت قطع میکنه. سرگد رفته شب به رستورانی که با پری-هر قرار داشته اونجا بهش میگه که رستوران پدرمه و باهم شروع میکنن به حرف زدن که پدرش میاد و با دیدن کسری میشناستش و میگه تو دوست حامدی! و او را در آغوش میگیره خیلی نگذشته که دو نفر شیشه ماشین کسری را میشکنن و پرونده را میدزدن و میرن کسری یکیشونو میگیره و اون یکی میخواد بهش حمله کنه که پریچهر با چوب میزنتش و کسری جا میخوره. در آخر بهش میگه که نباید خودتونو دخالت میدادین و باهم کمی حرف میزنن. او با برداشتن ماسک میفهمه نگهبان رستوران بوده. بعد از اومدن مأمورها برمیگرده به خونه که پدرش بهش میگه به رد میخوام بهت بدم باید بری سراغ رفیقی از داوود و مراد که زخم خورده یا کنار گذاشته شده اون میبرتت به اطلاعاتی که به دردت میخوره هرچی هست ریشه تو گذشته داره.....

خلاصه داستان قسمت ۱۰ سریال هشت پا

کسری شروع می‌کنه به بازجویی کردن از نگهبان رستوران که دستگیر کردن کسرس بهش میگه که می‌دونی الان چیکار کردی؟ و ته راهش چیه؟ اون میگه آره ته تهش ۱۰، ۱۵ سال زندانه کسری میگه خوبه فکر همه جاشم کردی یعنی الان بری تو ۵۵ سالگی میای بیرون او بهش میگه ۱۵ سال که نمی‌مونم عفو می‌خورم ته تهش ۷ سال. گسری میگه حتماً پول زیادی بابت این سال‌ها بهت پیشنهاد دادن او بهش میگه این کارها رو برای پول انجام نمیدیم که کسری بهش میگه که آهان پس واسه خودت اعتبار جمع کردی شاخ شدی حالا اگه موقع برداشتت بشه ببینی که شاخ نداری و من شاختو شکستم اون موقع چی؟ و ازش می‌خواد تا بیشتر فکر کنه درباره لو دادن یا لو ندادن.

کسری به ملاقات نصرت خانم به بیمارستان رفته سمیه با دیدنش به طرفش میره و بهش میگه که رفتین مادرمو دیدین؟ امروز صبح موقع اذان صبح چشماشو باز کرد او میگه آره بهم زنگ زدن خبر دادن خداروشکر. آنها باهم کمی حرف میزنن و سمیه درباره پرونده ی اموال پدرش به کسری میگه و میپرسه که چیزی درباره اش فهمیدین؟ او میگه نه ولی فکر نکنم اموال مشروع باشه ولی باز ما به تحقیقاتمون ادامه میدیم و منشأ این سرمایه را درمیاریم بهتون خبر میدم. وقتی از سرگد جدا میشه عرفان میره دنبالش و با عصبانیت بهش میگه که چرا  اون پرونده اموالو دادی به اون مرده؟ سمیه عصبی شده و باهاش دعوا میکنه و میگه فکر نکن میتونی هرجا هروقت که خواستی بیای سراغم و ازم حساب پس بگیری فهمیدی؟ یکبار دیگه جلوی راهم سبز بشی میدم خیاطام خودتو زیگزاگ کنن فهمیدی؟

عرفان با کلافگی میگه من متأسفانه موظفم که از شما و اموالتون محافظت کنم سمیه میگه ما فقط یه وکیل وصی داریم که واسمون تصمیم میگیره اونم الان رو تخت بیمارستانه و کسی دیگه ای را هم نمیخوایم هروقت سرگد کیانفر بهمون گفت که این اموال پدرمون از راه شرعی و قانونی به دست اومده که میخوریم نوش جونمون وگرنه نه خانی اومده و نه خانی رفته! اینم که انقدر دست و پا میزنین حتما چیزی هست! اموال و پول های خودتون گره خورده تو این اموال؟ اونارو میخوایم آزاد کنین آره که انقدر پیگیرین؟ عرفان میگه من ۲۰۰تا موکل دارم چرا باید گیر بدم به اموال پدر مرحوم شما؟ و بعد از کمی بحث کردن عرفان از اونجا میره با کلافگی.

کسری میره به بازجویی کردن از ذوقی او که اسم اصلیش جمشیده بهش میگه الان من با چه اتهامی اینجام؟ کسری بهش میگه پیدا کردن اموال دزدی او زیر بار نمیره و میگه نمی‌دونستم دزدیه بهم گفتن از دبی وارد می‌کنند و باید بسته‌بندی کنم کسری میگه دزدیدن ماشین نصرت خانم و زخمی کردنش چی؟ او میگه من فقط خواستم ماشینو بردارم اونم به عنوان قرض اما اومد یهو چسبید به ماشین می‌خواستش که منو تحویل شما بده و تمام جرم‌های سعیدو بندازه گردن من! الان حالش چطوره؟ کسری میگه هنوز تو کماست من جای تو بودم دست به دعا می‌شدم که بلایی سرش نیاد او خودشو پشیمون نشون میده و الکی گریه می‌کنه‌ کسری بهش میگه چاقو زدن به سرباز راهور چی؟ او اصلاً زیر زیر بار نمیره و میگه اینو اصلاً قبول نمی‌کنم کسری میگه قبول نمی‌کنی چون می‌دونی جرمش از همه اینا سنگین‌تره و از اونجا میره.

او پیش صدرا میره و بهش تمام اطلاعاتی که به دست آورده را میگه او میگه تمام این‌ها برمی‌گرده به اون خانم ایکس یعنی شیمیست اونو باید پیدا کنی چون یا خود اون قاتل داوود بوده یا می‌دونه که کی قاتله کسری قبول می‌کنه و میره به آگاهی تا با سعید حرف بزنه. سعید ازش درباره حال مادرش می‌پرسه که او بهش میگه انگاری به هوش اومده و من نبودم ولی حرفم زده سعید گریه می‌کنه و میگه مادرم بهم هی گفت که نمی‌خوام یه قدم حتی به پدرتون و اموالش نزدیک بشین برای امنیت خودتون می‌گم اما گوش نکردم الان می‌بینم که منظورش چی بوده و مطمئنم تمام این اموال با خون مردم جمع شده حالا اگه خودتون می‌خواین بازم تحقیق کنین دربارش کسری بهش میگه اگه اون موقعی که می‌خواستیم دستگیرت کنیم فرار نمی‌کردی می‌دونستی چی می‌شد؟

سعید میگه حداقل عزیزترین کسم مادرم رو تخت بیمارستان نبود سپس حرف‌هایی که داوود بهش زده بود را میگه که وقتی باهاش حرف می‌زدم بهم می‌گفت الان پدرت رفته ببین کی نوبت من بشه اون موقع است که دو پا از این هشت پا کم میشه اما می‌دونی چیه جالبیش کجاست؟ هشت پا وقتی پاشو از دست بده دوباره جایگزین می‌کنه من نمی‌دونستم و رفتم تحقیق کردم سرچ کردم فهمیدم حتی اسم رستورانشون که حلقه آبیه یکی از سمی‌ترین و خطرناک‌ترین هشت پاهای دنیاست خیلی خفنه کسری جا می‌خوره و میگه دیگه چی گفت درباره حلقه آبی؟ سعید میگه همین چرت و پرتا بعد گفت یه روزی می‌رسه که تو میای جای پدرت و نمی‌ذاری این هشت پا ناقص بمونه اون موقع است ببین چی ازت می‌سازم الان که یادم میاد همشم نگران بود و دور و برشو نگاه می‌کرد همش می‌گفت بین خودمون بمونه کسری تو فکر میره. عده‌ای وارد سوله‌ای میشن که اون خانم شیمیست اونجا رو می‌خواست لابراتوار کنه، همشون مسلحن و آدمای اونجا را می‌گیرن شیمیست وقتی می‌خواد فرار کنه موفق نمی‌شه و گیر می‌افته....

خلاصه داستان قسمت ۱۱ سریال هشت پا

خانم شیمیست وقتی میخواد فرار کنه توسط آزیتا مدنی دوباره گیر میوفته و برمیگرده به همون سوله. آزیتا بهش میگه از این بعد برای این باید کار کنی و شیشه درست کنی. مسعود میگه چقدر میتونی در روز درست کنی؟ شیمیست میگه بستگی به مواد اولیه اش داره مسعود میگه خوب بگو هرچقدر که میخوای ما جور میکنیم شیمیست با کلافگی میگه این کیه دیگه که دنبال خودت راه انداختی!؟ اصلا از هیچی سر در نیاره مسعود میگه نمیدونه از کجا ما جور میکنیم و میخنده. سپس ازش میخواد تا بگه جنس هایی که درست کرده کجاست او میگه نمیدونم پسری که گروگان گرفتن مسعود ازش میپرسه که او میگه من چیزی نمیدونم شیمیست بهش میگه باهاش کاری نداشته باش من به اون احتیاج دارم که مسعود به مچ پاش شلیک میکنه و شیمیست بهش میگه باشه بهت میگم و آدرس جنسارو میگه که کجا مخفیشون کرده.

مسعود میگه خوبه سپس به نوچه هاش میگه این پسرو از اینجا ببرین دکترم ازش جدا کنین ببرین یه جای دیگه. کسری و گروهش جلسه ای تشکیل دادن و درباره اطلاعات پرونده بهشون میگه سپس خانم رخ نگار به سرگد کسری درباره شیمیست خانم میگه که هیچ ردی از خودش به جا نمیزاره ولی تو محل دی ان ای نظافتچی ها با پرسنل رستوران پیدا شده. کسری چند گروه میکنه افراد پرونده رو تا هرکدوم برن روی یه موضوعی تحقیق کنن و اطلاعات گیر بیارن. یکی از مأمورهای کسری که تو موقعیت سوله مستقر بودن بهش زنگ میزنه و میگه که این مکان درسته و کلی افراد مسلح واردش شدن کسری میگه پس امشب ضیافتی برپاست سپس با مأمورها میرن به اون موقعیت و در موقعیتشون قرار میگیرن و منتظر علامت برای شروع نقشه هستن. مسعود و دارودسته اش درحال قدم زدن تو سوله هستن که مسعود ببینه چیکار بکنه وقتی برمیگرده پیش خانم شیمیست میبینه که فرار کرده و محافظت گرفته خوابیده.

مسعود عصبی میشه و بعد از کتک زدن اون پسر به نوچه هاش میگه که برن دنبال اون زن بگردن و پیداش کنن. او درحال فرار کردنه و از یه راه مخفی تو حیاط پشتی فرار میکنه و در میره آزیتا مدنی هم دنبال او میره. افرادی که آدم های مسعود گروگان گرفتن سر و صدا میکنن که باعث میشه باهم درگیر بشن و از اسلحه به در و دیوار شلیک بشه. صدای تیراندازی به بیرون از سوله میره که سرگد کیانفر با افرادش صدای گلوله را میشنون و در آخر کیانفر دستور حمله رو میده. اونا طبق نقشه اول چند نفر را میکشن سپس وارد سوله میشن و درگیری مسلحانه شروع میشه. آزیتا صدای شلیک را میشنوه و از اونجا فرار میکنه. پلیس ها عده ای را میکشن و عده ای را مجروح و دستگیر میکنن در آخر میرسن به یه اتاق که وقتی داخلش میرن مسعود را میبینن که یکیو گروگان گرفته و ازشون میخواد برن عقب تا نکشتتش و برای اینکه جدی بگیرنش به کتفش شلیک میکنن که مرتضی جا میخوره و در آخر با شلیک گلوله ای تو سرش میکشتش و بقیه را دستگیر میکنن و میبرن به طرف آگاهی.

کسی که مسعود زخمیش کرد روی برانکارده که کسری با دیدنش میگه مگه تو کاری به غیر از ظرف شستن هم انجام میدادی!؟ سپس وقتی میبینه نمیتونه حرف بزنه میگه به موقعش حرف میزنیم با هم. کسری ماشین خانم شیمیست را اونجا میبینه که یکی از مأمورها میاد و میگه که از افراد بیرون سوله بچه ها پرسجو کردن و دیدن که دوتا زن فرار کردن و از سوله بیرون رفتن. خانم شیمیست خودشو به زور رسونده به یه محله و خونه ای قدیمی و حواسش بوده که کسی تعقیبش نکنه. وقتی میرسه خونه خیالش راحت میشه و اول دستشو پانسمان میکنه و بعد پیغام های روی تلفن خانه را گوش میده که خانواده اش نگرانش شدن چون اصلا تلفنشو برنمیداره و میگه که ما الان داریم سوار هواپیما میشیم سریع بهمون زنگ بزن.....

خلاصه داستان قسمت ۱۲ سریال هشت پا

کسری به شرکت پیش پسر حاجی شمشادی میره و درباره سر و سرشون با مراد و داوود می‌پرسه پسرش بهش میگه که همه اونا از کنار پدرم به یه جایی رسیدن حاجی بهشون کمک کرد تا به کسب و کاری برسند بعد از یه مدت اومدن ازش خواستن تا توی کاری باهاش شریک بشن کاری پرسود که کنکاش هم نکنن تو کارشون. کسری درباره فوت پدرش می‌پرسه که چه جوری اتفاق افتاد او بهش میگه که همون روز هم اونا اومده بودن داوود و مراد یعقوب، پسرش عرفان و خانمش خانم عارفه آصف‌پور اینجا با هم بحثشون شد و پدرم فشارش رفت بالا و حالش بد شد همه هول کرده بودیم و داشتیم به پدرم رسیدگی می‌کردیم، یکی ماساژش می‌داد یکی بادش می‌زد یکی زنگ زد آمبولانس یکی رفت داروهاشو آورد بهش داد اما تو مسیر بیمارستان دووم نیاورد و پدرمو از دست دادم.

کسری می‌پرسه کی بهش دارو داد؟ او بهش میگه نمی‌دونم انقدر اینجا شلوغ شده بود و هول کرده بودیم که اصلاً یادم نیست کسری تو فکر میره. کسری میره پیش بازپرس صدرا و اطلاعاتو بهش میده او بهش میگه دنبال اینی که یه قتلی صورت گرفته آره؟ کسری میگه من از کشته شدن کسی خوشحال نمی‌شم فقط دارم بر اساس اطلاعاتی که موجوده و شواهد حقیقتو رو می‌کنم هرچند که قتلی در گذشته اتفاق افتاده باشه صدرا بهش میگه من نمی‌تونم همینجوری پرونده بسته شده را باز کنم فقط یک راه هست اونم اینکه بری به اولیای دم خانواده شمشادی بگی که بیان شکایت کنن تا پرونده به خودی خود باز بشه درباره ملیکا دواتچی هم همینطور اگه اطلاعات و شواهدی پیدا شد که این شک و شبهه را به وجود بیاره پیش خانواده اولیای دم میرین و ازشون می‌خواین تا بیان شکایت کنند که پرونده اونم باز بشه.

یعقوب و زنش رفتن به جایگاه آزیتا و زن یعقوب بهش میگه چرا خیانت کردی؟ آزیتا میگه میفهمی؟ رو سرم اسلحه گذاشته بود! او میگه میدونی تو این مواقع باید چیکار کنی باید بکشونیش تو تله نه اینکه ببریشون یکراست تو آشپزخانه! آزیتا میگه من اصلا حوصله هیچکدومتون. ندارم زنگ بزن به اون پسرت بگو سهم منو بیاره برم یه پاسپورت جدید بگیرم از اینجا برم او بهش میگه یعنی لنگ فقط یه پاسپورت جدیدی؟ مگه میتونی هروقت که خواستی بری؟ آزیتا میگه میرم که ببینین چجوری میرم او بهش میگه الان یعقوب بهت سهمتو میده آزیتا متوجه میشه که میخواد اسلحه برداره که به طرفش اسلحه میگیره و میگه بندازش زمین! اینجوری میخواین سهممو بدین؟ با کشتنم؟ سپس بهش میگه برو تو ماشین کنار زنت سپس دوباره میگه بدو به اون پسر مشنگت بگو سهم منو بیاره با سهم مراد وگرنه دوتا گونی  بیاره که جنازه شمارو جمع کنه از اینجا! او ناچارا زنگ میزنه به عرفان و بهش میگه ماجرارو.

عرفان به اونجا میاد که آزیتا بهش میگه پس پولا کو؟ منو مسخره کردی عرفان بهش میگه تو به من میگی مشنگ؟ تو که از همه بدتری چه جوری این همه پولو تو بازار جمع کنم مگه دیوونم که خودمو تابلو کنم! ۸۰۰ هزار تاست پول کمی نیست. عارفه مادرش تایید می‌کنه و میگه راست میگه چرا باید خودشو تابلو کنه؟ آزیتا میگه فقط ۸۰۰ هزار تا؟ پس سهم مراد چی؟ آصف پور بهش میگه مگه الکیه؟ اگه سهم مرادو هم می‌خوای باید بیای بشینی جاش و مسئولیت‌های اونو بر عهده بگیری اینجوری می‌تونی سهمشو به دست بیاری آزیتا بهش میگه همین چند دقیقه پیش می‌خواستین منو بکشین چه جوری الان بهم پیشنهاد همکاری میدین؟  آصف پور بهش میگه داریم بهت موقعیت جبران کردن میدیم آزیتا میگه اگه جبران کنم سهم مرادو بهم میدین؟ آصف پور بهش میگه تو جبران کن سهم مراد مال تو.

عرفان میگه باید یه کاری کنیم این کارآگاه کسری دست از سرمون برداره و یه سنگ بزرگ تو کارش بیفته مادرش بهش میگه تو نقشه‌ای داری؟ عرفان میگه آره بهتون میگم. شب آزیتا میره به رستوران پدر پریچهر و باهاش درباره بازسازی کردن خونه اش حرف می‌زنه و ازش می‌خواد تا با همدیگه برن تا خونه رو از نزدیک ببینن پریچهر میگه الان که خیلی دیر وقته فردا بعد از دانشگاه آزیتا میگه باشه میام دانشگاه دنبالتون سپس پریچهر بهشون میگه شما نمونه کارهای منو ندیدین نمی‌خواین ببینین!؟ آزیتا میگه همشو تو سایتتون دیدم پریچهر جا می‌خوره و میگه سایت من که یک ماهه در دسترس نیست چه جوری دیدین!؟ آزیتا میگه فکر کنم دو سه ماه پیش بود سپس از اونجا میره. بعد از رفتنش کسری به اونجا میاد درباره اتفاقی که اون شب افتاد با پریچهر صحبت می‌کنه پریچهر بهش میگه که دیگه دخالت نمی‌کنم...

خلاصه داستان قسمت ۱۳ سریال هشت پا

کسری میره خونه و میبینه پدرش اونجا پشت میز کارشه و هنوز نخوابیده و بهش میگه خسته شدین؟ او میگه نه چیشده؟ کار داشتی؟ کسری درباره پرونده باهاش حرف میزنه و ازش مشورت میگیره و میگه احساس میکنم ملیکا دواتچی خودکشی نکرده و به قتل رسیده پدرش میگه مطمئن نیستی؟ کسری میگه نه او میگه پس هروقت مطمئن شدی بیا ببینم دردت چیه کسری میپرسه چرا باید تو راهرو خودشو حلق آویز کنه؟ چرا باید صندلی که سنگینه را از طبقه پایین بیاره بالا؟ درحالیکه سبکترش تو اتاق خودش بود پدرش میگه نمیدونم تو که نمیدونی تو سرش چی میگذشته! هرکسی یجوری فکر میکنه کسری یادش میاد و میگه در اتاقش کلا قفل بوده! پدرش میگه به خاطر پنجره ها شاید نمیخواسته از بیرون تو اتاق دید داشته باشه!

کسری لبخند میزنه و از پدرش تشکر میکنه و میره.  فردای آن روز تو آگاهی با بچه های پرونده جلسه میزاره و درباره اطلاعاتی که با پدرش به دست آورده حرف میزنن. آزیتا مدنی رفته دم دانشگاه پریچهر دنبالش او سوار ماشین میشه و بعد از احوالپرسی آزیتا بهش قهوه میده تا بخوره پریچهر تشکر میکنه و میگه پس خودت چی؟ او لیوان خالی خودشو نشون میده و میگه من خوردم سپس آزیتا میگه باید بریم کردان سپس باهمدیگه راه میوفتن که پریچهر قهوه را میخوره و تو مسیر سروع میکنن به حرف زدن و آزیتا درباره شغل استادی ازش میپرسه او کم کم چشماش سنگین میشه و تو حالت خواب و بیداری میره که آزیتا به عرفان زنگ میزنه و میگه ما تا ۵ دقیقه دیگه میرسیم سپس به یه جایی تو غرب تهران میره. اونجا به عرفان میگه من کار خودمو کردم حالا سهممو بدین برم عرفان میگه راست میگی من دست و پا چلفتیم دست چپ و راستمو بلد نیست سپس به شکم آزیتا شلیک میکنه که آزیتا از درد به خودش میپیچه و میگه بهم نارو زدی!

پریچهر به هوش اومده و با دیدن اون صحنه تعجب کرده که عرفان اسلحه رو میزاره تو دستش و از اونجا میره. پریچهر میخواد به پلیس زنگ بزنه و خودشو از ماشین میندازه بیرون که آزیتا بهش میگه به پلیس نه یه دکتر جناب زنگ بزن منو برسون پیش اون خودش میدونه چیکار کنه اما پریچهر  به حرفش گوش نمیده و به پلیس زنگ میزنه و به زور میگه که بهمون شلیک شده سمته غربیم و در آخر از حال میره و روی زمین میوفته. وقتی به هوش میاد تو بیمارستان خودشو میبینه که سروان رفته بالاسرش و ازش میخواد تا هرچی میدونه بگه او هم همه چیزو تعریف میکنه که سروان میگه فعلا میرین پیش بازپرس وارد پرونده پیچیده ای شدین ایشون هرچی صلاح بدونن همون میشه فقط به خانواده تون اطلاع بدین پریچهر میگه اگه موردی بود که من خودم به شما خبر نمیدادم بیاین!

سروان میگه دست ما نیست بعد از چند دقیقه پریچهر چیزهایی درباره ضارب به خاطر میاره و بهشون میگه وقتی داشت اسلحه رو میزاشت تو دستم یه رد زخمی چیزی رو پیشونیش بود و اون خانم بهش گفت که به من نارو زدین! سپس اونا از اونجا میرن. از مأمورین پرونده به رئیسشون میگه که به نظرم کار خودشه داره الکی میپیچونه قضیه رو شاید همین زن همون خانم شیمیستیه که دنبالشیم مافوقش میگه از نظر ظاهری چیش شبیه اونیه که بهمون گفتن؟ مأمور میگه آخه ایشون آدم خاصی نیست که بخوان جلوی چشمش آزیتا مدنیو بکشن که چرا باید این کارو کنن؟ همچین پاپوشی چرا باید برای به زن بی نام و نشون ترتیب بدن؟ مافوقش میگه هنوز زوده واسه نتیجه گیری ولی میفهمیم سپس به دخترش که رشته معماری میخونه زنگ میزنه و اسم پریچهر را میده تا ببینه همچین شخصی میشناسه یا نه او تأیید میکنه و میگه یکی از بهترین استادهاست چندتا کار خفن هم انجام داده که خیلی خوبه و ازش میخواد اگه میشناستش اومد تهران واسش یه قرار ملاقات جور کنه او قبول میکنه. شب عرفان سر قرار با آدم هایی میره و میگه که نقشه همونجوری پیش رفتن و ازش میخواد تا مادرش عارفه را سریعا هرچی زودتر بفرسته بره اونور آب اما او میگه به این راحتی نمیشه....

خلاصه داستان قسمت ۱۴ سریال هشت پا

سرگد کسری تو خونه دست راست خودشو بسته که با دست چپ شروع کنه به نوشتن مادرش میره پیشش و میگه دستت چیشده؟ او میگه هیچی دکتر گفت ببندم تا از دست چپ کار بکشم اینجوری دو نیمکره مغزم فعال میشه و بهم کمک میکنه تو حل مسائل مادرش ازش میپرسه از پریچهر خبر داری؟ ما هرروز باهم حرف میزدیم حال و احوال میکردیم امروز جوابمو نداد نگرانش شدم! کسری میگه نه امروز باهم کاری حرف نزدیم فردا اگه جوابتونو نداد عصر که دیدمش بهش میگم سپس بهش تیکه میندازه بابت اطلاعات دادن به بچه های آگاهی مادرش میگه همه ی اونا بچه های منن همونجوری که قدیم به تو تقلب میرسوندم الانم به اونا تقلب میرسونم جایزه شونو یادت نره بدی بهشون! کسری باهاس کمی حرف میزنه درباره این موضوع و بعد میره. فردای آن روز تو آگاهی از پریچهر بازجویی میکنن و ازش خواستن تا تمام جاهایی که تو طول ۱ هفته قبل رفته و با هرکسی دیدار داشته را بنویسه او مواقعی که با جناب سرگد بوده را نوشته دیدار با دوستان که اونا هرچی ازش میپرسن دوستان منظور کیه؟

او فقط میگه نمیتونم اسمشو بیارم شاید نخواد اینجا اسمش برده بشه ولی زمان و مکان دقیقو نوشتم واستون فرد مورد نظرتون اون ساعت تو اون مکان بوده؟ جواب آزمایش میاد و سرگد قیوم به سرباز خانم میگه تا پریچهر را ببره از اتاق بیرون تا حرف بزنن. همکار سرگد قیوم بهش میگه طبق آزمایش نشون میده که راست میگه و او شلیک نکرده یعنی نفر سومی واقعا وجود داره تو زمان و مکان هایی هم که مدنظرمون بد اونجا نبود بعید میدونم اصلا به این پرونده ربط داشته باشه چه برسه به اینکه خانم شیمیست هم باشه! سرگد قیوم میگه نه اصلا ربط نداره بگین امضاء کنه احضاریه شو و برن پدرش میاد دنبالش و میگه اینجا چخبره؟ از دیشب دلم مثل سیر و سرکه میجوشه! بهم بگین خوب چیشده! پریچهر میگه هیچی سوء تفاهم بود منو کلا با یکی دیگه اشتباه گرفته بودن الانم خداروشکر تموم شد بریم خونه همه چیزو تعریف کنم پدرشو قبول میکنه و راهی میشن.

سرگد قیوم با همکارش حرف میزنه درباره فرد ضارب که یکدفعه یاد عرفان میوفته و عکسشو به قیوم نشون میده سپس میرن عکسو به پریچهر بامداد نشون میدن که او با دیدنش میگه خودشه مطمئنم خودشه همین بود مأمورها چند گروه میشن و یه گروه میرن خونه شو زیر نظر دارن یه گروه میرن محل کارش و یه گروه هم باشگاه ورزشی که همیشه میره را زیر نظر دارن. یکی از مأمورین به بهونه پرسیدن شهریه باشگاه میره داخل و به داخل باشگاه هم یه نگاهی میندازه و با دیدن عرفان میره بیرون و به سرگد قیوم اطلاع میده که داخله. اونا به داخل میرن و با نشون دادن حکمشون میرن سراغ کمد عرفان. او وقتی برمیگرده به رختکن و داخل ساکشو میبینه متوجه میشه اسلحه اش نیست که سرگد میره پیشش و میگه دنبال این اسلحه ای؟ سپس بهش میگه به جرم شلیک به آزیتا مدنی باید باهامون بیای به نظرم هرچی سریعتر اسم و اطلاعات همدست هاتو بدی واست بهتره.

عرفان میگه اصلا نمیدونم واسه چه جرمی منو گرفتین که بدونم همدست هام کیان؟ آنها وقتی میبینن او چیزی نمیگه سرگد قیوم به مأمورین میگه ببرینش انگاری نمیخواد حرف بزنه و اونو با خودشون میبرن. سرگد قیوم به سرگد کسری زنگ میزنه و میگه آزیتا مدنی وقتی به هوش اومده اسم شمارو آورده و میخواد شمارو ببینه اولش فکر کردم شاید اثراته بیهوشیه اما وقتی دیدم اصرار داره کارهاشو کردم که یه سر برین اونجا کسری قبول میکنه و به اونجا میره. وقتی میرسه به آزیتا میگه میخواستین منو ببینین چیزی میخواین بگین؟ او میگه با خودم فکر کردم که چرا وقتی ممکنه دیگه نتونم راه برم و فلج بشم اونای دیگه بیرون واسه خودشون راست راست بچرخن و به ریش من بخنده و فکر کنن که بازی تموم شده واسه همین خواستم بیاین تا چیزهایی که میدونمو بگم کسری میگه میشنوم.

او شروع میکنه میگه داوود و مراد سال ۹۲ از زندان آزاد شدن اونا تصمیم گرفتن که دیگه مصرف کننده نباشن خودشون تولید کنن و همین کارو کردن خودشون پخش میکردن ملیکا دواچی شیمیست بود و حاج علی هم پولو تأمین کرده بود تا ملیکا خودکشی میکنه اما فکر نکنم خودکشی باشه احتمالا کار یعقوبه که از همون موقع خودشو به لالی زده که به کسی جواب پس نده تا حاج علی مرد گفتن فشارش رفته بوده بالا نمیدونیم که بازم حدسم به یعقوبه که کار اون بوده، پول زیادی دستشون اومد جوری که نمیدونستن چیکار کنن چجوری خرج کنن که کسی شک نکنه! اومدن خودشون لابراتور زدن و شروع کردن به تولید. هشت پا حرف میزدن که هرپاشو از دست بده دوباره درمیاره اونا هم قبل از مرگ کسی جایگزینشو پیدا میکردن کسری میپرسه تو چجوری وارد این ماجرا شدی؟

او میگه کودکی و نوجوانی خوبی نداشتم میخواستم پولدار باشم که بهم احترام بزارن دیده بشم واسه همین تو یه مهمونی فهمیدم مراد عاشقم شده منم گرفتمش تو مشتم. حتی مرگ مراد را هم نمیدونم طبیعی بوده یا کشتنش! کسری میگه طبیعی بوده پزشکی قانونی تأیید کرده سپس میپرسه اون خانم شیمیست کیه؟ آزیتا میگه نمیدونم نمیشناسمس چیزی ازش نمیدونم اما اونا باور نمیکنن و میگن دروغ میگی مگه میشه نشناسیش؟ نگهش داشتی بیرون رفتی باهاش آشپزخانه بزنی دوباره؟ فکر کردی از اینجا میری خونه که نقشه میکشی؟ او میگه واقعا نمیدونم کیه سرگد قیوم میپرسه چرا اصرار به دیدن سرگد کیانفر داشتی؟ او میگه درباره پریچهر بامداد ایشون خواستگار این خانم هستن نقشه عارفه و یعقوب بود که پرونده ای برای این خانم درست کنن تا شمارو سرگردان کنن چون داشتین برنامه هاشونو میریختین بهم کسری تو فکر رفته.....

خلاصه داستان قسمت ۱۵ سریال هشت پا

سرگد کسری کیانفر با افرادش میرن به محل کار یعقوب تا اونو دستگیر کنن اما وقتی وارد میشن نگهبان میگه که اینجا نیستن اما اونا وارد میشن و اونجارو میگردن که فهمیم به طرفشون اسلحه میگیره و میگه من کاری نکردم ولم کنین و شلیک میکنه که درگیری پیش میاد و در آخر اونو دستگیر میکنن و میبرن. شب کسری وقتی به خونه میره مادرش ازش میپرسه که چیزی شده؟ کسری میگه نه و میخواد بره تو اتاقش که مادرش میگه به چیزی شده! او میگه آره شده پریچهرو دیشب بازداشت کرده بودن مادرش جا میخوره و میگه چی؟ واسه چی؟ او میگه ازش خواستن بگه که هفته اخیر کجاها بوده که اون یه ساعت هاییو ننوشته که بهش مشکوک شدن مادرش میگه خوب  اون ساعت ها کجا بوده؟ او میگه پیش من نخواسته که اسمی از من ببره شاید با خودش فکر کرده که شاید نخوام همکارهام از زندگی شخصیم چیزی بدونن سپس میره تو اتاقش.

فردای آن روز سرگد قیوم با عرفان حرف میرنه و میگه قبل از رفتن سر کار خودمون ازت یه سوال می‌پرسم که احتمالاً وقتی بری آگاهی اونا هم ازت می‌پرسن نظرت درباره مرگ داوود چیه؟ به نظرت کی کشتتش؟ عرفان میگه نظر خاصی ندارم نمی‌دونم کیه چون نمی‌دونم اون اسلحه رو تهیه کردم و پیش خودم دارم چون احساس امنیت نمی‌کنم امکان داره سراغ منم بیان!

سرگرد قیوم درباره جرم‌های خودش باهاش حرف می‌زنه اما عرفان اونا را قبول نمی‌کنه و زیر بارشون نمیره و میگه من کاری نکردم که بخوام اثبات کنم بی‌گناهیمو سرگرد قیوم میگه آره راست میگی برای اثباتشون اصلاً احتیاجی به اثبات نداری انقدر مدارک واضح و کافیه که دادستان خودش می‌دونه باهات چیکار کنه. سرگرد کسری رفته پیش فهیم و ازش بازجویی می‌کنه که چرا اسلحه گرم با خودش حمل می‌کنه مگه مجوز داری؟ فهیم بهش میگه مجبورم دارن همه ما رو یکی یکی می‌کشن گفتم اگه سراغ منم اومدن بتونم از خودم دفاع کنم! سرگرد میگه کی دنبالتونه؟ فهیم میگه نمی‌دونم وگرنه اسلحه برنمی‌داشتم که سرگرد می‌پرسه مگه کیا کشته شدن؟ فهیم میگه اولش مادرم بعد مراد و بعد داوود. سرگرد میگه مادرت مگه خودکشی نکرده؟ فهیم میگه من و پدرم هیچ وقت باور نکردیم که خودکشی کرده باشه سرگرد میگه پس چرا هیچ وقت پیگیری نکردین؟ فهیم میگه چون انقدر مدرک‌های زیاد و سفت و سختی وجود داشت که دیگه گفتیگ اگه پیگیری کنیم هم به جایی نمی‌رسه.

سرگرد می‌پرسه به کسی شک داری که مادرتو کشته باشه؟ فهیم میگه نه من منتظرم که پدرم بیاد منو از اینجا در بیاره او میگه نکنه مادرت و داوود رو هم تو کاشتی؟ اوجا می‌خوره و میگه چرا باید مادر خودمو بکشم؟ سرگرد میگه نمی‌دونم شاید مانع کارت شده بود شاید به مشکل خورده بودین هزار و یک دلیل دیگه! بعد از بردن فهیم به بازداشتگاه یکی از نزدیک‌های گروه هشت پا کسی که با عصا راه میره به اونجا میاد و با سرگرد کیانفر می‌خواد که حرف بزنه. سرگرد می‌پرسه که دلیل اومدنش چیه او میگه راستیتش از این خانواده خیلی جا خوردم اون از داوود و مراد که فهمیدم تو مواد مخدر دست دارند این از بچه‌ها که بازداشتشون کردین و اسلحه گرم داشتن و تیراندازی کردند واقعاً باورم نمی‌شه سرگد می‌پرسه شما چه جوری باهاشون آشنا شدید؟

اون میگه که زمان‌های قدیم عمه من کارهای مالی اینا را انجام می‌داد تو یک مهمونی خانوادگی باهاشون آشنا شدم دیدم دستشون به دهنشون می‌رسه باهاشون توی شهرک سازی شریک شدم که اونم الان رو هواست. سرگرد می‌پرسی می‌دونستین منشا ثروتشون کجاست. اون میگه نه می‌دونستم غیر قانونیه ولی نمی‌دونستم که دیگه تو کار مواد مخدر و این کثافت کاریا هستند. کسری حین حرف زدن باهاش عصای تو دستش توجهشو جلب می‌کنه سپس بعد از کمی حرف زدن با همدیگه او از اونجا میره. یکی از مامورها میره پیش سرگرد کسری‌ و بهش میگه من به شما و خانم بامداد یه عذرخواهی بدهکارم او میگه نه تو ظیفه‌تو انجام دادی احتیاج به عذرخواهی نیست.

شب سرگرد کسری دسته گلی می‌خره اونجا دسته گل را با دیدن پدر پریچر بهش میده و میگه این مال شماست یه عذرخواهی بدهکارم بهتون برای اتفاقاتی که به خاطر من شما تجربه کردین و یه تشکر بابت تربیت درست دخترتون اون لبخند می‌زنه و ازش تشکر می‌کنه سپس میگه این گلو ببر بده به صاحب اصلیش او بهش میگه این واسه شماست! من برای شما خریدم! اون می‌خنده و میگه می‌دونم ولی دستم بنده ببر بده به صاحب خود گل. سرگرد میره طبقه بالا پیش پریچهر و باهاش درباره اینکه چرا به همکارهاش اسمشو نگفته و به او خبر نداده حرف می‌زنه پریچهر میگه اتفاق خاصی نیفتاده بود که سوء تفاهم بود سرگرد میگه امکان داشت بازداشتتون کنن! پریچهر میگه جواز کسب پدرم منو می‌آورد بیرون ضامن خیلیا شده حالا یک بارم دخترش. سرگرد کسری که ازش خوشش اومده بهش میگه نظرتون چیه همین امشب با پدرتون درباره شما حرف بزنم و خواستگاری کنم شمارو؟ پریچهر جا می‌خوره که سرگد کسری حرفشو پس می‌گیره و می‌گه اصلاً می‌سپاریم به بزرگترا اونا خودشون می‌دونن چیکار کنن پریچهر میگه هرجور که خودتون صلاح می‌دونین و از اونجا میره...

نظرات بینندگان