خلاصه کامل سریال سوجان از قسمت اول تا قسمت آخر
خلاصه کامل سریال سوجان از قسمت اول تا قسمت آخر را در این مطلب مشاهده می کنید.
به گزارش اینتیتر، سوجان با نام اولیه مادر سوجان یک مجموعه تلویزیونی ایرانی به کارگردانی حسین تبریزی، نویسندگی فریدون حسنپور و تهیهکنندگی مهدی کریمی و میثم آهنگری است که از ۱۹ آبان ۱۴۰۳ هرشب ساعت ۲۲:۱۵ از شبکه یک سیما پخش میشود. سوجان با ۳۰۰ قسمت طولانیترین سریال ایرانی است.
قرار است این سریال در ۶ فصل و ۳۰۰ قسمت تولید و روی آنتن شبکه یک برود که در این صورت این مجموعه طولانیترین سریال در ایران است. همچنین این اولین بازی مهران رجبی پس از خبر رسانهها درباره بایکوتشدن او توسط فیلمسازان بخاطر اظهاراتش درباره اتفاقات سال ۱۴۰۱ است.
ثریا قاسمی، سیدمهرداد ضیایی، حمیدرضا نعیمی، مهران رجبی، مهدی صبایی، بهادر زمانی، علی مرادی، غزاله اکرمی، افشین غیاثی، رامین راستاد، حدیث نیکرو، ساغر عزیزی، شیرین محسنی، زهرا جهرمی، پریسا دوستی، فرج گلسفیدی، رضا عباسی، بهمن دان، اتابک نادری، فریده دریامج، علی علیپور، نگار بابایی، امین چنارانی، مهران ضیغمی، فرخنده طالبی، مرجان متقی، بهمن صادق حسنی، مرتضی عالم، فاطمه حاجوی، منیره حسینزاده، معصومه محمدپور، دلسا معجزی، مرسده جهانی، باقر یکتا، فریبرز زیدهسرایی و عادل علیزاده از جمله بازیگران این سریال تلویزیونیاند.
خلاصه قسمت اول سریال سوجان
پیرزنی برای دختری به اسم سوجان داستانی تعریف میکنه درباره عشق دختر و پسری به اسم امیر و بانو که باهم قرار گذاشته بودن بعد از زمان برداشت محصولات آخر تابستان باهم ازدواج کنن اما از بد روزگار گرفتار کینه بد خان شدن؛ "خان سه تا زن داشت زن سوم دومین بچه اش را حامله بود که خان گفته بود اگه این یکی هم دختر باشه میرم زن چهارم را میگیرم تا اینکه درد زایمان زن سوم شروع شد قابله به اونجا میاد که خان با دیدنش میگه مگه قرار نبود زن سیف الله بیاد! این کیه؟ دستیارش میگه ایشون دختر ایشونه تو کارش ماهره خان با دیدن قابله ازش خوشش اومده دستور میده هرچی میخواد واسش فراهم کنن.
بچه به دنیا میاد و اونم دختره خان به دستیارش میگه که از دختر سیف الله خوشش اومده فکر کنم جنم پسر زاییدن داره! اون دختر که همان دختری است که قرار بود آخر تابستان با عشقش ازدواج کنه نمیخواست با خان ازدواج کنه واسه همین خانواده اونا شبانه اونارو پنهانی عقد کردن و اونارو راهی کردن که از اونجا برن و فرار کنن آنها سوار اسب هاشون میشن و میرن. آدم خان میره پیشش و میگه بانو و امیر فرار کردن خان دستور میده برین همه جا دنبالش بگردین امیرو میارین تو میدان انقدر با گاری اینور اونور میکشونیش که صدای عربده اش بپیچه تو محله! بانورو میاری با عاقد پیش من پدرهاشونم میاری انقد شلاق میزنی تا از حال برن! دستیارش میگه اونا دور از چشم خانواده شون فرار کردن خان داد میزنه غلط کردن! همون کاری که گفتم بکن!
افراد خان تو جنگل از طریق ردهایی که تو جنگل پیدا میکنن دنبال آنها میگردن. امیر و بانو متوجه آدم های خان میشن و تلاش میکنن تا دیده نشن و از اونجا بتونن فرار کنن. امیر به بانو میگه که باید همینجا بخوابیم تا صبح بشه دوباره به راهمون ادامه بدیم. آنها میخوابن و وقتی هوا روشن شد به راهشون ادامه میدن انها یه کلبه میبینن و میرن اونجا ازش میخوان تا یکم استراحت کنن دوباره برن اون مرد قبول میکنه و به داخل کلبه راهشون میده و میگه استراحت کنین من برم شیر گرم بیارم بخورین برین سریع. "
زمان حال؛ سوجان داره درس میخونه که مادربزرگش میره پیشش و میگه داری شعر میگی یا درس میخونی؟ او میگه جفتش و سر سفره صبحانه مادربزرگش از اسفندیار پدر سوجان گلگی میکنه که چرا میخواد به جای درس خوندن و دانشگاه رفتنش بفرستتش خونه بخت مادر سوجان از راه میرسه و میگه باز که حرف اسفندیاره! مادرش میگه بدشو که نمیگیم کیه آخه تو این اوضاع بچه هاشو بفرسته درس بخونن! دخترش میگه میدونم چی میگی مادرجان ولی سوجان و قربان همدیگرو دوست دارن سوجان یه مادربزرگش میگه حرف من حرف پدرمه هرچی اون بخواد. خسرو خان عروسی پسرشه و میره دم در خانه مادربزرگ سوجان و بهش میگه امروز عروسیه پسرمه دیگه هرکی نباشه شما که منو به دنیا آوردین در گوشم اذان گفتین باید باشین او بهونه ی پاشو میگیره و میگه شما برین قول نمیدم ولی اگه تونستم به سهراب میگم منو برسونه خسروخان میگه چشم انتظارم خانم جان و میره.
بعد از رفتنش مادربزرگ سوجان میگه یکی از بچه هایی که نمیخواستم اصلا به دنیاش بیارم همین خسروعه! سوجان میگه میخواد اعتبار جمع کنه با رفتن شما به مراسم فکر کرده همه چیزو میتونه با پول بخره مادربزرگش میگه تو این دنیا خیلی چیزارو میتونی با پول بخری! ستاره و یکی از دخترها میرن خونه مادربزرگ سوجان و بهش میگن که اومدیم دنبال سوجان تا ببریمش عروسی سوجان میگه ستاره حال مامانبزرگم خوب نیست نیاد منم هیچ جا نمیام! سپس مادربزرگ سوجان که فهمیده ستاره عاشق سهرابه بهش میگه الکی بهش دل نده اون الان ۵ سال که عزادار عشقشه که به رحمت خدارفته و نصیحتش میکنه که دل بکنه و زندگیشو بکنه اما او تو خودش میره و ناراحت میشه....
خلاصه قسمت دوم سریال سوجان
اسکندر میره پیش سهراب و جاوید و بهشون میگه شما نمیخواین برین عروسی؟ سهراب میگه میریم یکم دیگه. اسکندر درباره ازدواج جاوید میپرسه که نمیخوای واسش زن بگیری؟ سهراب میگه چی بگم والا آقا اسکندر جاوید میگه تو اگه بیل زنی باغچه خودتو بیل بزن چرا خودت ازدواج نمیکنی؟ اونا در حال حرف زدنن که یکی از آدم های خسروخان میره پیش سهراب و بهش میگه که کشتی میگیری امروز؟ خسروخان گفته سر هر کشتی ۱۰۰تا میزاره ولی سر تو ۲۰۰۰تا میخواد بزاره سهراب میگه میخواد منو بخره؟ ادم خودش کنه؟ او میگه نه این چه حرفیه؟ اگه نمیگفت من نمیومدم تو نمیومدی واسه کشتی؟ سهراب میگه نمیدونم نه شنیدم قربان میخواد من باهاش کشتی بگیرم اگه اون بچه میخواد بیاد تو رینگ کشتی نمیگیرم او میگه نه بابا من شنیدم طرف پهلوان های خارجین که میخواد تو پوزشونو به خاک بمالی!
سپس از اونجا میره و میگه منتظرتم. ستاره رفته پیش یه نفر و میگه برو سریع به سهراب بگو امروز کشتی نگیره بابام یکیو اجیر کرده که گردنشو بشکنه! اون زن به گل خبر میده که سریع خودشو به سهراب برسونه و این خبرو بده که کشتی نگیره. قربان رفته دنبال سوجان و میگه بدو بریم عروسی او ازش میپرسه که حقیقت داره میخوای با سهراب کشتی بگیری؟ او تأیید میکنه و میگه میخوام به همه ثابت کنم که سهراب یه پهلوان پنبه ای بیش نیست الکی بزرگش کردن! سوجان سرزنشش میکنه و به مادربزرگش میگه میبینیش به سهراب گیر داده! سپس بعد از رفتن مادربزرگ به داخل سوجان به قربان میگه این کارا چیه؟ قربان میگه میخوام ببینن همه که تو زن منی سوجان میگه هنوز ما اصلا محرم هم نیستیم فقط پسر عموی منی چه زنی؟ قربان میگه این چیزیه که پدرهامون باهم قرار گذاشتن اگه میتونی برو باهاشون مخالفت کن وگرنه فکر نکن من همچین عاشق توعم!
سوجان برمیگرده میره تو اتاق. جاوید حاضر شده و میگه بریم عروسی تا دیر نشده پدرش میگه نه بزار سقف کلبه رو یکم درست کنیم بعد بریم دیر نمیشه هنوز چند ساعت مونده و باهم شروع میکنن به زدن سقف کلبه چوبی. الوارها یهو از بالا میوفته رو سر جاوید و او سرجاش میشینه و سرشو میگیره سهراب میبرتش کنار شیر آب و میگه چیزی نشده و آب میزنه رو سر و صورتش و اونو دلداری میده که چیزی نشده تا گریه نکنه. اسکندر به برادرش اسفندیار میگه یادته وقتی بچه بودیم یه بار خوردی زمین سرت خورد به جایی بابا منو کتک زد و دعوام کرد؟ تورو از همون اول بیشتر از من دوست داشت و میخندن.
یه زن از روستای کناری اومدن به محل عروسی پیش هوا و ازش میخواد تا باهاش بره بالاسر زائو که داره از دست میره دوساعتی راهه تا اونجا او میگه نگران نباش چیزی نمیشه و راه میوفتن که او به زیبا میگه به اسفندیار بگو تا عصر میام. اسفندیار و اسکندر رفتن به جایخانه پیش برادر خسرو، ناصر که کدورت گذشته را ول کنه و امروز بیاد سر مراسم عروسی برادرزاده اش او دوباره بحث قدیمو میکشه وسط و ماجرای گذشته رو میگه. عروس را با ساز و دهل به محل عروسی بردن. سوجان با شنیدن ساز و دهل میگه صدا خیلی نزدیک شده فکر کنم عروسی دارن میارن مادربزرگش میگه ایشالله روز عروسی تورو هم ببینم او به مادربزرگش میگه پس بهم قول بده که تا اون موقع باشی او میگه من که همچین قولی نمیتونم بدم ولی دعا میکنم.
مراسم عروسی شروع شده و خسروخان با پول ریختن رو سر مردم اونا به جمع کردن پول سرگرم میشن که اسکندر و اسفندیار با دیدن این صحنه ناراحت میشن و میگن با همچین کاری میخواد برتری و خان بودن خودشو به همه نشون بده! وسط مراسم مادر عروس که حامله ست دردش میگیره و اونو میبرن به داخل اتاق. زیبا میگه هوا نیست رفته بالاسر زائو تو ده کناری! ستاره و نجنه و یه نفر دیگه میرن دنبال سوجان و مادرجان. اونجا مادرجان میگه که من نمیتونم بیام تو برو میتونی از پسش برمیای برو تو این روز عروسی جلوی چشم همه با همین دستات بچه رو به دنیا بیار اما او میگه من نمیتونم! تنهایی نمیتونم! اما مادرجان بهش دل و جرأت میدن . هوا رفته بالاسر زائو و وسط یکدفعه دستش چنان دردی میگیره و بی حس میشه که کاری نمیتونه بکنه و میبینه بچه کاملا تو شکم مادر چرخیده و به اون زن میگه شما چه نسبتی باهاش دارین؟
او میگه من خواهرشم هوا میگه کاری از من برنمیاد باید ببرینش شهر! وقتی میخواد بره شوهرش جلوشو میگیره و ازش خواهش میکنه تا زن و بچه شو نجات بده الان وسیله نیست اول امیدم به خداست بعد به شما هوا میگه برو هرچی پارچه تمیز گیر میاری بیار با آب داغ و میره داخل. سوجان رفته بالاسر زائو ولی میبینه بچه چرخیده و نمیتونه. مادرجان به عروسی اومده و همه با دیدنش خوشحال میشن و راهیش میکنن تا بره به اتاق زائو. سوجان میگه من نمیتونم بچه چرخیده و میخواد بره که مادرجان به اونجا میاد و سوجان با دیدنش خوشحال میشه مادرجان بهش میگه برو از پسش برمیای از همه ما هم علامت بالاتره هم بهتر انجام میدی من پشت در نشستم به سؤالاتت جواب میدم. سوجان با نامه میره داخل....
خلاصه قسمت سوم سریال سوجان
سوجان بالاسر زایمان سختیه و مادرجان میگه که برن پشم گوسفند بیارن آنها میپرسن پشم واسه چی؟ مادرجان میگه واسه این که بکنن تو حلقش اون بزنه فشار بیشتری بیاره تا بچه به دنیا بیاد مادرجان حسابی استرس داره که بالاخره صدای نوزاد میاد و سوجان موفق میشه . هوا هم از طرفی بچه را به دنیا میاره خواهرش میاد و میگه مژدگانی بده دخترت به دنیا اومد پدر بچه خوشحال میشه و میگه نارگل چی؟ حالش خوبه؟ او میگه حالش وخیمه واسش دعا کن که حسابی دل نگران زنش میشه. بعد از چند دقیقه میگن که نا گل نفس نمیکشه و بهم میریزن هوا میره بالاسرش تا ببینه حالش چطوره چیشده. از طرفی سوجان از اتاق بیرون میاد و مادرجون را بغل میکنه او با خوشحالی اشک میریزه و میگه اولین بچه را به دنیا آوردی و حسابی خوشحاله پدر بچه میگه ازتون میخوام شما مادرجون در گوشش اذان بگین مادرجون قبول میکنه.
به اهالی تو مراسم میگن که بچه به دنیا اومد اونم یه پسر همه خوشحال میشن و خسروخان میگه پس باید جشن سرور دوبرابر بشه و همه به مراسم عروسی ادامه میدن. موقع غذا خوردن ستاره غذا میکشه تا برای مادرجون و سوجان ببره. وقتی میبره از سوجان میخواد تا به عروسی برگرده او میگه من میخوام بشینم درسامو دوباره بخونم و ستاره میره. وقتی سوجان برمیگرده پیش مادرجون بهش میگه چیشده مادرجون؟ او میگه میدونی اولین غذای بعد از عروسیمونو چجوری خوردیم؟ اونم بعد از سه شبانه روز تاختن تو جنگل! فکر میکردیم داریم میریم سمت غرب ولی داشتیم میرفتیم سمت شرق! سپس دوباره خاطره تعریف میکنه " سوجان و امیر تو جنگل بعد از کلی تاختن خسته شدن و سوجان به امیر میگه من دیگه جون ندارم دست و پاهاش درد گرفته امیر میگه نمیشه وایسیم آدم های خان بهمون میرسن!
سوجان میگه باشه ادامه بدیم ولی نتاز چون من نمیکشم دیگه سپس به پرتگاه میرسن که امیر به سوجان میگه اونجارو میبینی فکر کنم پشت اون درخت ها ییلاقه نشونه هایی که همیشه پدرم از ییلاق میده را داره اینجا سوجان خوشحال میشه. اونا راهی میشن سمت ییلاق. هوا تاریک شده که امیر اسب هارو جایی میبنده و سوجان میگه اگه اسب هارو پیدا کنن مارو زود پیدا میکنن میفهمن اینجاییم! او میگه خیالت راحت خوب بستمشون و یواشکی میرن تو طویله تا اونجا بمونن دور از چشم مردم چون فکر میکنن اگه اونارو ببینن به خان تحویل میدن. سوجان میگه من گرسنمه امیر میره تا یه چیزی از بیرون پیدا کنه تا بخوره و میگه تاوقته تو اینجا دراز بکش استراحت کن او میگه نمیتونم نفس میکشم تا مغز استخونم بو میره تو دماغم! امیر ازش عذرخواهی میکنه و میگه جبران میکنم واست امشبو تحمل کن.
وقتی در طویله را باز میکنن تا بیرون بره با دیدن سه نفر اونجا که چراغ به دست بهشون نگاه میکنن جا خوردن. آنها بهشون میگن که خبر داشتیم که شما میاین سوجان میگه ما فقط میخواستیم اینجا بخوابیم به خدا عقد کرده همیم! اونا میگن خبر داریم دخترجان فهمیدیم که از دست اون خان بدجنس فرار کردین نگران نباشین ما شمارو لو نمیدیم براتون شام عروسی درست کردیم بفرمایید داخل. آنها اول جا خوردن و بهم نگاه میکنن که در آخر میرن داخل که میبینن سفره رنگینی واسشون درست کردن. آنها مدام تعارف میکنن که راحت باشن غذا بخورن سوجان و امیر همدیگرو نگاه میکنن سپس تشکر میکنن و شروع میکنن به خوردن." مادرجون با یادآوری این خاطره لبخند تلخی میزنه، قربان میاد و سوجان را صدا میزنه مادرجون بهش میگه برو ببین چی میگه گناه داره دلشو نشکون او میره تا ببینه چیکار داره قربان بهش میگه از پدرت آقا اسفندیار اجازهتو گرفتم تا باهم بریم عروسی به خدا ازش اجازه گرفتم بیا بریم باهم غذا هم بخوریم هنوز غذاهارو نکشیدن سوجان میگه وایسا با مادرجونم حرف بزنم.
او اجازه میده و میگه برو من حالم خوبه نگرانم نباش که سوجان راهی میشه و با قربان به عروسی میرن. تو مراسم مردهای خانواده ها میرن پیش خسروخان تا هدیه عروسیو بهش بدن. هرکی هر مبلغی که میخواد میده و انها رسم دارن بنویسن تا در مراسم های بچه هاشون تلافی کنن. اسکندر ۲۰۰ میده که اسفندیار و سهراب جا میخورن نوبت بعدی اسفندیاره که او فقط ۵۰ میده آنها جا میخورن و میگن ۵۰؟ اسفندیار میگه من اینو با کار کردن و عرق جبین ریختن درآوردم! انها میگن ما که چیزی نگفتیم شکی توش نیست که با تلاش بدست اومدن خسرو خان میگه ما شمارو قبول داریم شما مارو تحویل نمیگیری! سپس وقتی سهراب میخواد پول بده بهش میگن سر کشتی ما واسه شما ۱۰۰ کنار گذاشتیم لازم نیست چیزی بدین او میگه شنیدم قربان میخواد کشتی بگیره باهام! خسروخان میگه نه بابا همچین چیزی نیست. مراسم کشتی شروع شده و در مقابل تیم سهراب گردن کلفت های اونور آبی وایسادن. مادرجون تو خونه یهو قلبش درد میگیره و به سختی نفس میکشه از اونجایی که کسی تو خونه نیست بعد از چند لحظه رو زمین میوفته....
خلاصه قسمت چهارم سریال سوجان
وقتی میخواد مسابقه کشتی شروع بشه قربان میره تو رینگ و میگه من میخوام با سهراب مسابقه بدم اونا سعی میکنن جلوشو بگیرن تا برنامه شونو خراب نکنه و میگن که آبروت میره نکن! از طرفی مردم سهراب را تشویق میکنن و میگن باهاش کشتی بگیر روشو بخوابون تا دیگه همچین چیزهایی نخواد دهنش بسته بشه! اونا شروع میکنن ولی سهراب زیاد باهاش درگیر نمیشه و از روی زمین بلندش میکنه و بعد از شکست دادنش از اونجا میره و مردم تشویقش میکنن و سوجان با تأسف نگاهش میکنه. سهراب میره سر قبر عشقش سیب گل، ستاره میره پیش جاوید و بهش میگه سهراب کجاست؟ کجا رفت؟ او میگه رفت سر خاک سیب گل هروقت ناراحت میشه میره اونجا آروم بشه تو دوسش داری آره؟ ستاره میگه این چه حرفیه! بی تربیت!
جاوید میگه خوب تو که دوستش داری بیا بگیرش تا مادرجانم واسه من زن بگیره ستاره میگه پس واست شرط گذاشتن آره؟ او تأیید میکنه که ستاره میگه پس باید بهم کمک کنی جاوید میگه چیکار باید بکنم؟ او میگه این نامه رو بگیر برو بده به سهراب نزار کسی بخونه و ببینه نباید کسی بفهمه باشه؟ جاوید میگه نمیشه مادرجانم جیبامو میگرده همش فکر میکنه من سیگار میکشم ستاره میگه مگه تو سیگار میکشی؟ او میگه نه این چه حرفیه؟ زشته! ستاره میگه پس نزار بگرده تا نبینه اینو باشه؟ جاوید قبول میکنه و میگه از این به بعد دیگه هروقت نامه داشتی بیا به خودم بگو واست میرسونم به سهراب ستاره قبول میکنه. سهراب سر خاک با سیب گل حرف میزنه و میگه الان حتما با خودت میگه نامرد منو گذاشته اینجا رفته منو با قولمونو یادش رفته ولی مگه ما باهم شب های جمعه قرار نزاشتیم؟ سپس بهش میگه کی آخه گفته خاک سرده؟ کی گفته؟ تو الان چند وقته رفتی و نیستی؟!
پس چرا جایگاهت هیچ فرقی نکرده؟ چرا از غمم کم نشده؟ تو هنوز جات وسط قلبمه همون جای همیشگی اصلا تغییر نکرده! سپس بعد از کمی درد و دل کردن از اونجا میره. سوجان به خونه رفته که مادرجان را صدا میزنه او به داخل میره و میبینه او رو زمین افتاده که حسابی میترسه و میره به مادر و پدرش خبر میده. اونا میان و میبینن که مادرجون حالش خوبه و رو صندلی میزارنش سپس هوا میره تا دمنوشی واسش درست کنه اسفندیار سوجان را سرزنش میکنه و میگه تو نباید مادرجانو تنها میزاشتی! مادرجان از سوجان دفاع میکنه و میگه سرش داد نزن! من دیگه آفتاب لب بومم! اسفندیار میگه باشه و میره تا دمنوشو بیاره. سوجان با نگرانی به مادرجون میگه شما نباید چیزیتون بشه من بهتون احتیاج دارم! ببخشید تنهاتون گذاشتم و گریه میکنه که مادرجون بهش میگه از مرگ نترس مرگ ترسناک نیست! از اون باید ترسید که چی باقی میزاری!
شب مادرجون شعری میخونه از ته اعماق دلش که سوجان میگه رفتی تو خاطرات! سپس دفترشو میاره و میگ بگو مادرجون مینویسم او شروع میکنه به تعریف کردن ادامه داستان. " اون شب امیر و سوجان به اندازه سه روز و سه شب غذای مفصلی خورده بودن انگار که اهالی اون خونه واسشون یه جشن کوچیک گرفته بودن. موقع خواب بانو میخواد بخوابه که امیر میگه من به اینا نمیتونم اعتماد کنم باید بریم اگه آدم های خان بیان اینجا دنبالمون چی؟ بانو میگه همین الان نون و نمکشونو خوردیم بی چشم و رو نباش! اگه میخواستن مارو لو بدن همون اول تحویل میدادن امیر میگه بحث من این بنده های خدا نیست اون موقع سه نفر میدونستن ولی الان ۱۰،۱۲ نفر میدونن مارو که اینجاییم یکی بخواد خودشیرین بازی دربیاره بگه به خان ما بدبخت میشیم!
سپس شبانه به سمت اسب ها میرن تا به راهشون ادامه بدن." مادرجون به سوجان میگه من بعدا از مادرم فهمیدم که خان چه بلایی سر پدر من و پدر امیر درآورد! بعد از اینکه کلی شلاق زد ولی اونا نگفتن چیزی از اینکه ما کجا رفتیم بعد خان اونارو انداخت تو انبار زغال سنگ تا گرد زغال نفس بکشن خیلی زجر کشیدن سر رفتن ما ولی اما خواستن یه درسی به خان و خان های دیگه بدن که نمیتونن کاریو به زور انجام بدن! فردای آن روز سوجان از خواب بیدار میشه و به مادر جون میگه برام کلی دعا کن باید برم امتحان بدم این درسم خیلی سخته و راهی میشه سمت شهر. او اول میره سراغ عمو نصیر و ازش میپرسه که ماشین به طرف شهر نمیره؟ او میگه نه هنوز پر نشده سوجان به راهش ادامه میده تا به امتحان به موقع برسه. سر صبحانه جاوید با سهراب حرف میزنه و بهش میگه برو ستاره رو بگیر سهراب میگه چی؟ سپس به مادرش میگه ببین چقدر پرروش کردی! سپس میگه اصلا نمیخواد صبحانه بخوری برو حاضرشو بریم سرکار. جاوید میره نامه ستاره رو کنار نامه های دیگه تو یه بقیه میزاره و اونو تو صندوق پنهان میکنه.....
خلاصه قسمت پنجم سریال سوجان
زنی به اسم نساء میره به سمت حجره پرویز که خسرو از دور او را نگاه میکنه و حسابی چشمش گرفتتش. او میره پیش پرویز و میگه اگه میشه بی زحمت تو دفتر حسابو بنویسین پرویز میگه شرمنده پدرم گفته حساب دفتری جدید باز نکنم میخواین برین به خودش بگین تا من انجام بدم او قبول میکنه و میره پیش خسرو خان. او حال پدرشو میپرسه که او میگه خوب نیست خسرو خان بهش ۱۰۰ تومن میده و میگه بزار این پیشت باشه اما او میگه من نیومدم واسه پول راسیتش رفتم پیش آقا پرویز واسه خرید جنس که گفتن بیام پیش شما ازتون واسه حساب دفتری اجازه بگیرم او میگه برو به پرویز بگو هرچی میخوای برداری بنویسه تو دفتر او تشکر میکنه و میره. شیرین از راه میرسه که خسرو با دیدنش جا میخوره و خودشو جمع و جور میکنه.
شیرین بهش میگه اگه دستت بازه به این خانواده کمک کن خسرو میگه شما امر کردین ما هم اطاعت کردیم ولی این دختر هرسری کمکش میکنیم آب میشه بیا به جای کمک کردن اینجوری بهش اینجا یه کار بدیم تا یه حقوقی اینجوری بگیره شیرین میگه فکر خوبیه بزار مسئول مهمان خانه پیش خودت باشه او خوشحال میشه ولی میگه اینجوری نمیشه مردم چی میگن اونجوری! شیرین میگه غلط میکنن چیزی بگن داری کمک میکنی بهش تازه دعات هم میکنن! تو چشم مردم هم خوب جلوه میکنی او از خدا خواسته قبول میکنه. سوجان امتحانشو به خوبی داده و از جلسه بیرون میاد که قربان را اونجا میبینه سوجان جا میخوره و میگه اینجا چرا اومدی؟ مردم که نمیدونن قصیه مارو زشته!
او میگه اومدم ازت بابت دیروز معذرت بخوام همش تقصیر پرویز و ناصر بود اونا منو راضی کردن انقدر تو گوشم خوندن که راضیم کردن او میگه باور نمیکنم مگه تو خودت عقل نداری! قربان باهاش حرف میزنه و سوجان میگه باشه قبول و میرن سوار اتوبوس میشن که اونجا ستاره و بهاره را میبینن. ستاره میگه مامانم دیده بودتتون گفت اینا مادر و پدرشون خبر دارن که باهم میان شهر! سوجان به قربان بد نگاه میکنه. فردی به اسم اکبر میره پیش خسرو خان و بهش میگه که اومدم بگم که من باید خانم را ببرم به تهران پیش دکتر او میگه به سلامتی اکبر بهش مسگه اومدم جسارتا اون ۱۰ هزارتومنی که گفته بودینو ازتون بگیرم خسرو نقش بازی میکنه و میگه پیش پای تو برای بیعانه دادم واسه خرید یه زمین! ای بابا دیر اومدی! او میگه یه کاری کنین دستم به دامنتون لنگم!
او برای اینکه خودشو عزیز کنه میگه چیکار کنم! سپس به غلام میگه تو ببین میتونی ازشون پولو بگیری که بعدا بدیم؟ او میگه نه آقا مگه از این جماعت میشه پول گرفت؟ شدنی نیست آقا! خسرو میگه خوب بهشون بگو که کلا منصرف شدیم نمیخوایم پولو سریعا برگردونن سپس به غلام میگه برو یه امضایی از آقا اکبر بگیر بالاخره مرگه دیگه یهو میبینی من مردمو پرویز نمیدونست حساب و کتاب چجوریه! سپس غلام قبول میکنه و با اکبر میرن برای امضاء و دست خط گرفتن. سهراب سوجان را به خونه میروسنه و بعد از کمی حرف زدن باهاش بهش میگه من بهت ثابت میکنم که چقدر عاشقتم و دوست دارم و میره. سوجان میره پیش مادر هوا و مادرجون و با خوشحالی میگه که امتحانمو خیلی خوب دادم تازه به دوستام هم رسوندم تو یه سوال شک دارم اگه اونم درست باشه دیگه ۲۰ میشم مادر هوا و مادرجون خوشحال میشن و تشویقش میکنن.
قربان رفته به حجره پرویز و بهش میگه که سر شرط دیروز بدهیم صاف شده دیگه درسته؟ پرویز میگه صاف شده؟ تو توی کشتی رفتی رو هوا فیتیله پیچ شدی با مخ اومدی پایین بعد به اون میگی کشتی؟ پرویز میگه دبه نکن! شرط ما این بود که من با سهراب کشتی بگیرم حرفی از برد و باخت نزده بودی! پرویز زیر حرفش زده و میگه باید میبردی تا بدهیتون صاف میکردم او به ناصر میگه مگه شرط من و پرویز سر کشتی گرفتن من و سهراب نبود؟ اصلا حرفی از برد و باخت نزده بود! ناصر میگه این یه چیزی بین شما بوده من نمیدونم ولی در کل شرطو سر برد و باخت و نتیجه میبندن!
قربان عصبی میشه و میخواد بره که ناصر میره پیشش و بهش میگه بیا شب اینجا باهم بازی کنیم شرط میزاریم من و تو باهم میبندیم که ببریمش اینجوری پول خوبی به جیب میزنیم یهو دیدی ضرر یه سالتو گرفتی ازش او قبول میکنه و میره. ناصر میره پیش پرویز و بهش میگه حل شد پرویز میگه قبول کرد؟ لنگه چقد پول بود؟ او میگه ۱۰۰ پرویز میگه بهش بده ازش نوشته و امضاء حتما بگیر ناصر قبول میکنه. قربان میره پیش سهراب و بهش میگه که سوجان ازم خواست بیام اینجا ازت معذرت خواهی کنم من گول حرف های ناصر و پرویز خوردم باهاش یه بدهی داشتم گفت اگه کشتی بگیرم صاف میکنه ولی کلک زد بهم و باهاش دست میده ولی سهراب میگه دیگه نبینمت سر راهم الانم از اینجا برو.....
خلاصه قسمت ۶ سریال سوجان
مردی به نام جمشید به همراه همسرش که باردار است به روستا پناه آوردن جمشید با دیدن قربان ازش کمک میخواد و بهش میگه همسرم پا به ماهه دردش شروع شده و بردمش تو جنگل ازت میخوام کمکم کنی به یه نفر که قابل اعتماده بهش بگی بیاد و کسی دیگهای خبر نداشته باشه قربان به همراه مادر هوا و سوجان به طرف جنگل راهی میشن. وقتی میرسند آنها به داخل کلبه میرن و به قربان میگن که برامون آب جوش آماده کنین قربان میخواد اونجا آتیش درست کنه که اون مرد بهش میگه نه اینجا نمیشه قربان بهش میگه چرا؟ او بهش مقداری پول میده و میگه هرچی دورتر از اینجا باشه بهتره قربان قبول میکنه و میره تا مقداری آب بیاره. از ژاندارمری به ده رفتند سراغ خسروخان مامورها همه جا رو میگردند خسروخان میگه کاری از دست من برمیاد؟ دنبال چی میگردین؟ رئیس ژاندارمری بهش میگه ما دنبال زن و مردی میگردیم که به احتمال زیاد به این روستا پناه آوردن. کسی به مهمان خونتون نیومده؟
خسروخان بهش میگه نه همچین کسی اینجا نیومده باید بگم کلاً تو این روستا نیست چون اگه بود و کسی دیده بودتش میومدن حتماً به من میگفتن و من با خبر میشدم. اهالی این روستا مردمانی پاک و ساده هستند .او به افسر دستور میده تا همه جا رو بگرده اما کسیو پیدا نمیکنند آنها از اهالی روستا میپرسند که فرد مشکوکی را که عینکیه قد کوتاهی داره و اهل شهر هم هست به اونجا اومده یا نه دیدتشون یا نه آنها میگن نه همچین کسیو ندیدیم. اسفندیار با شنیدن این حرفا از دور به طرف جنگل راهی میشه مامور ژاندارمری به خسروخان میگه کسی مونده که از قلم افتاده باشه و ازش سوال نکرده باشم؟ آنها میگن اسفندیار سرش تو لاک خودشه نجار، خونه میسازه او سراغ خانوادهاشو میگیره که آنها بهش میگن همسر و دخترش قابله هستند با همدیگه رفتن به ده بالا سر زائو مامور ژاندارمری به افسر میگه خودش بدو باید بریم و سریعاً به طرف جنگل راهی میشن.
اون مرد کتری گذاشته روی هیزمها و بعد از به جوش اومدن آب آتیش را خاموش میکنه تا به داخل کلبه ببره قربان از راه میرسه و بهش میگه چرا آتیشو خاموش کردی آب زیاد لازم داریم و بعد از رفتنش دوباره آتیش را روشن میکنه تا آبی که آورده را بجوشاند او از فرصت استفاده میکنه و کیف اون مرد را میبینه و متوجه میشه که کارتهای شناسایی متعددی داره که همش متعلق به خودشه با کلی پول اون مرد وقتی برمیگرده اسلحهای رو سر قربان میذاره و میگه داری چیکار میکنی؟ اون میگه هیچی فقط کنجکاو شدم که بدونم ماجرا چیه! آنها با هم در حال صحبت کردنن که اسفندیار از راه میرسه و با اسلحهاش اون مرد را تهدید میکنه قربان خیالش راحت میشه و میگه به موقع اومدین این مرد خطرناکه باید به ژاندارمری تحویلش بدیم کلی کارت شناسایی! داره اما با هویتهای مختلف اسلحه هم که داره اون مرد میگه ما به کسی کاری نداریم ما فقط مبارزیم و برای آزادی مبارزه میکنیم من فقط میخوام زن و بچهمو نجات بدم.
همون موقع بچه به دنیا میاد و صدای نوزاد را میشنوند قربان به اسفندیار میگه که عمو بابتش به احتمال زیاد پول خوبی میدن بیا تحویلشون بدیم. اون مرد میگه من واسه خودم اصلاً نگران چیزی نیستم ولی ازتون میخوام زن و بچهمو نجات بدین. اسفندیار الکی تیر هوایی میزنه و به آنها میگه شما فرار کنید وقتی افسر با رئیسش به اونجا میان قربان را میبینند او میگه من اومده بودم اینجا شکار شما اینجا چیکار میکنید در آخر آنها را گول میزند و مامورها بهش میگن اگه زن و مردی مشکوکی دیدی خبر بده و میرن. شب سوجان از مادر جون میخواد تا ادامه داستان را تعریف کنه او میگه "فردای روزی که بانو و امیر فرار کرده بودند پیرمردی آنها را جنگل در حال نماز خوندن میبینه و ازشون میپرسه که چرا رفتن آنها از ترسشون میگن و اون مرد بهش ضمانت میده که کسی از وجودشون با خبر نشه و وقتی آبها از آسیاب افتاد از اونجا برن آنها قبول میکنند و به روستا برمیگردند پارچه فروش که از آدمهای خان هست و براش خبر چینی میکنه از صاحب خانهای که آنها بهش پناه بردند میپرسه مهمون دارین احساس کردم صدای اسب شنیدم در حالی که فقط قاطر دارین او بهش میگه اشتباه شنیدی و به جای این کارها به پارچه فروشیت ادامه بده.
شب زنی تو روستا درد زایمانش شروع میشه و بانو وقتی التماسهای شوهرش را میشنوه که میخواد قاطرشو قرض بگیره تا بره قابله بیاره پیشش میره و میگه من قابلم بریم پیش همسرت پارچه فروش که اونجاها کمین کرده بود با دیدن آنها شکش به یقین تبدیل میشه و از اینکه آنها را پیدا کرده خوشحاله." فردای آن روز خواهر سوجان از رفتن به مدرسه امتناع میکنه و میگه همه تعطیل شدن هنوز من باید برم؟ سوجان وقتی میخواد خواهرشو برسونه مدرسه میبینه دختری به اسم نسا تو روستا داد میزنه و کمک میخواد او جا میخوره و سریعاً به طرف نسا راهی میشه....
خلاصه قسمت ۷ سریال سوجان
سوجان خواهرشو رسونده به مدرسه که معلم بهش میگه من مطمئنم تو رتبه خوبی میگیری و به دانشگاه خوبی راهی میشی او میگه من خیلی دوست دارم برم دانشگاه و پدرمم پشتمه ولی امکان داره دیگه نتونم ادامه تحصیل بدم! معلم مدرسه ناراحت میشه و میگه واقعا افسوس! من الان یه ساله دارم از پس انداز خودم اینجارو میگردونم وگرنه باید تا الان تعطیل میشد! سوجان بهم میریزه و میگه باید حتما یه راهی داشته باشه و از اونجا میره. خسرو خان به شیرین میگه باید بریم خونه مصطفی حالش بد شده انگاری، آنها به اونجا میرن و حال مصطفی را میپرسن او میگه الان بهترم. انها به انیس میگن کسی که با سرفه نمرده که اونجوری هول کرده بودی! انیس میگه خیلی ترسیدم کبود شده بود! سپس خسروخان بهشون پولی میده و میگه تصمیم گرفتیم که آقا مصطفی را بفرستیم به زیارت امام رضا (ع) اونا خوشحال میشن و مصطفی ازشون تشکر میکنه همسرش میگه که مصطفی همیشه دوست داشت بره به پابوس امام رضا (ع) خدا شما و مادرجونو خیر بده.
شیرین بهشون میگه البته ما تصمیم گرفتیم هزینه سفر شما را هم بدیم که با آقا مصطفی راهی زیارت امام رضا(ع) بشین که تنها نباشن اونجا حواستون بهش باشه مادر انیس هم حسابی خوشحال میشه و تشکر میکنه ازشون. شیرین بهشون میگه نگران انیس هم نباشین بالاخره میره پیش سوجان باهم دوستن میره اونجا تا بیاین خسرو بهشون میگه اصلا میتونن بیان خونه ما پیش شیرین خانم شما خیالتون راحت باشه بابت انیس مراقبشیم شیرین که نمیخواسته اون بیاد خونه شون جا میخوره ولی تو عمل انجام شده قرار میگیره و قبول میکنه. قربان رفته پیش ناصر و پرویز و آنها بهش میگن که امشب یه بازیه که من مطئنم میبریم چون بازی تو خیلی خوبه باید نفری ۵ هزارتومان بدیم از اونجایی که تو نداری بیا باهم شریک یشیم تو این بازی من پول میدم تو بازی کن وقتی بردی سهممون دو به یک بشه چطوره؟
قربان قبول نمیکنه و میگه نه من خودم پولو جور میکنم و شریک نمیشم آنها سعی میکنن راضیش کنن اما موفق نمیشن و قربان میره تا پولو خودش جور کنه ناصر میگه به پرویز الان چیکار کنیم؟ او میگه هیچی خودش برمیگرده سفته هارم امضاء میکنه خیالت راحت. خسرو به مهمان خانه رفته و اونجا به غلام جاییو نشون میده و میگه اینجا یه اتاقک ۹ متری میخوام برای مدیریت مهمان خانه غلام میگه چه لزومیه آقا؟ او میگه میخوام یکی باشه سروسامانی بده به اینجا حسابارو بنویسه اینجوری به خانواده مصطفی هم کمک کردم غلام میگه مصطفی که نمیتونه بیاد اینجا کار کنه!
خسرو میگه میخوام بگم انیس بیاد غلام جا میخوره و بعد قبول میکنه. مدتی بعد قربان به اونجا میاد و از غلام پول میخواد دستی ۵ هزارتومان که بعدا بهش بده غلام میگه برو از بابات بگیر قربان میگه میدونی که نمیده غلام میگه ما همش سر آب دادن به زمین با بابات جنگ دارم قربان میگه من طرف توعم امشب قشنگ زمینتو آب بده او قبول میکنه و میگه فردا به دستت میرسونم سفته هم میگیرم قربان میگه باشه. او برمیگرده پیش پرویز و میگه بهم پول قرص بده واسه شب من فردا بهت پس میدم پرویز میگه از کجا معلوم برنده بشی؟ او میگه برنده نشم هم پول تورو میدم چون از جایی جور کردم ولی گفته فردا به دستم میرسه او قبول میکنه و سفته میده تا امضاء کنه. شب قربان میره اونجا که ناصر بهش میگه امشب بازی بهم خورده افتاده فرداشب قربان قبول میکنه و میره.
موقع خواب سوجان از مادرجون میخواد ادامه داستانو بگه او شروع میکنه " بانو و امیر میرن بالاسر زائو و بانو به شوهرش میگه که چیزی نیست کمی ترسیده هنوز زایمان کامل شروع نشده تا صبح طول میکشه نگران نباشین. بزرگ های اونجا باهم حرف میزنن و میگن تا صبح نشده آدم های خان میان دنبالشون اون پارچه فروش یه حرف هایی میزد که صدای اسب شنیده از این حرفها! او بهشون میگه من بچه هارو میبرم به کلبه جنگلی اونجا جاش امنه و کسی پیداشون نمیکنه تا رسیدن ادم های خان هم برگشتم. آنها زن زائو را میزارن روی نردبان به عنوان برانکارد ازش استفاده میکنن و میبرنش به طرف کلبه جنگلی. اون پیرمرد مهربان به امیر ساز سنتی میده و میگه اگه اتفاقی افتاد حس بدی داشتی دوبار اینو به صدا دربیار من خودمو میرسونم و برمیگرده به ده.
به محض رسیدنش آمد های خان به اونجا میان و ازش میپرسن که اون زن و شوهر کجان؟ او بهشون میگه آدم غریبه نیومده اینجا همش زیر سر اون پارچه فروشه چون اون اومد امروز تو این ده، دفعه بعدی نمیزارم دیگه بیاد! آنها باهم کمی بحث میکنن و آنهارو بیرون میکنن. صبح زود بچه به دنیا میاد و اون مرد میخواد از بانو که خودش در گوش دخترش اذان بگه." فردای آن روز اهالی ده مصطفی و زنشو بدرقه میکنن برای رفتن به مشهد مادرجون و سوجان با شنیدن صدای کاروان میرن دم در برای بدرقه....
خلاصه قسمت ۸ سریال سوجان
پیرمردی طبق رسمشون تو ده میچرخه و شروع میکنه به آهنگ خوندن جاوید هم دنبالش میره و فلوت میزنه. همه با شنیدن صداش میرن پیشش و همه تو کیسه اش یه کاسه برنج میریزن. وقتی اون پیرمرد میرسه خونه خان شیرین میگه که یه کاسه برنج بیار بریز تو کیسه اش اما خان وقتی میبینه اهالی دارن نگاه میکنن واسه اینکه خودشو خوب نشون بده میگه یه کاسه چیه پرویز برو از تو مغازه ۴ مَن برنج بده بهش اون پیرمرد خوشحال میشه و ازش تشکر میکنه. سهراب به اونجا اومده برای درست کردن اتاق کار انیس که ستاره با دیدنش میره پیشش و باهاش شروع میکنه به صحبت کردن که سهراب از حرف هاش میفهمه او واسش نامه مینوشته و میداده به جاوید تا برسونه به دستش اما با ستاره حرف میزنه و آب پاکیو میریزه رو دستش تا فکر و خیال الکی درباره اون نکنه از طرفی هم میره پیش جاوید و میگه ماجرا چیه؟ ماجرای نامه؟
ستاره بهت نامه میداده که بدی به من؟ تو معلوم هست چیکار میکنی؟ الکی امیدوارش کردی! و اونو سرزنش میکنه. ستاره میره تو مغازه میشینه که شیرین با خان حرف میزنه و میگه یکاری میکنی تا این سهراب بیاد با ستاره ازدواج کنه فهمیدی؟ دخترم داره پرپر میشه! خسرو خان میگه من واسش برنامه دارم برو باهاش حرف بزن شیرین میگه چه فکری؟ و بعد از کمی حرف زدن خسرو خان میره. سوجان با خواهرش در حال برگشت به خانه هستن که قربان سر راه میبینتش و از موتور پیاده میشه سپس جلوشو میگیره و بهش تبریک میگه معلم شدنشو او میگه تو از کجا میدونی؟ قربان میگه کیه که نمیدونه! سپس بعد از کمی حرف زدن سوجان میگه که مراسم شیرینی پزی آخر ساله میای دیگه؟
او میگه باشه مادرم که میاد باهاش میام. قربا میره پیش مادرش و بهش میگه من میترسم سوجان از دستم بره مادرش میگه این چه حرفیه؟ پدرت با عموت قول و قرار گذاشتن خیالت راحت باشه! قربان میگه نیست خوب من میگم امروز که داریم میریم اونجا مراسم شیرینی پزی آخرسال! خوب همونجا حرفشو با مادر سوجان بزن که حداقل دهن به دهن بشه اونجا هم که اکثر زن های روستا هستن اینجروی حرف میچرخه همه میفهمن که سوجان مال منه! مادرش میگه دندون رو جیگر بزار حداقل سال تموم بشه درسش تموم بشه! قربان بعد از کمی حرف زدن از اونجا میخواد بره پیش اسفندیار که مادرش میگه نری از اسن حرفا به عموت بزنیا! قربان میگه خیالت راحت حواسم هست و میره. تو مراسم شیرینی پزی ستاره با انیس رفته به مراسم که ستاره با دیدن سوجان میگه بیا بریم باهات حرف خصوصی دارم و بهش میگه که بالاخره حرف دلمو بهش زدم سوجان میگه گفتی؟ چیشد؟ چی گفت؟
ستاره میگه هنوز دلش پیش اون دختره خدابیامرزه ولی من میدونم خاک سرده بالاخره تموم میشه آتیش این عشقش سوجان میگه بیا بیخیال بشو من میترسم دلتو بشکنه! ستاره میگه نه بابا چیزی نمیشه. تو مراسم مادر قربان با مادرهوا حرف میزنه و از عجله داشتن قربان بهش میگه که صبح و شب اسمشونو گذاشته سوجان. ازشون میخواد اجازه بدن که حداقل یه نشونی یه انگشتری تو دستشون بکنن تا مردم بدونن اینا مال همن. مادرهوا میگه اسفندیار با برادرش قول و قرار گذاشته نگرانی واسه چی دیگه؟ اونا که زیر قولشون نمیزنن! در ضمن اسفندیار این همه خرج این دختر نکرده هرروز بره مدرسه تا درسشو بخونه حالا هم که فصل امتحاناست کلا نره دیگه؟ بزارین دیپلمشونو بگیرن بعد، دیر که نمیشه!
سر زمین غلام داره با طناب زمینشو متر میکنه که پدر قربان با دیدنش میگه چیشده؟ یهو اومدی متر میکنی! غلام میگه چی بگم والا شنیدم از این و اون که اسفندیار سال به سال مقداری از زمین مارو میزاره تو زمین خودش! او میگه همچین چیزی امکان نداره! داری اشتباه میکنی! غلام میگه حالا من بعد از این همه وقت میخوام متر کنم زمینمو اشکالی که نداره! او میگه نه موفق باشی غلام میره به قهوه خانه نصیر تا ازش طناب بگیره که قربان با دیدنش سراغ پولی که بهش قولشو داده بود را میگیره او میگه اینجا نیست باید برم شهر از اونجا نقد کنم فردا میرسه دستت قربان ناچارا قبول میکنه که غلام میگه میخوای واسه سوجان هدیه بگیری؟ او میگه نه راسیتش پدرم از دوستش قرض کرده که الان پولشو میخواد منم این پولو واسه اون میخوام! غلام باور میکنه و میره سر زمین اونجا به متر کردن ادامه میده که میبینه مقداری از زمینش نیست و با پدر قربان دعوا میکنه و میگه زمینمو بالا کشیدی! سهراب و اسفندیار از راه میرسن و غلامو از اسکندر جدا میکنن و میگن با دعوا چیزی حل نمیشه بشینین حرف بزنیم! آنها قبول میکنن....
خلاصه قسمت ۹ سریال سوجان
خسرو خان میفرسته تا سهرابو بیارن. او درباره خانه کاه گلی که باید بسازه حرف مینزه که چقدر زمان میبره سریع میخواد آماده بشه! سهراب میگه خانه کاه گلی زمان بره ولی میتونم یه اتاقک چوبی فعلا بسازم که کارتون راه بیوفته تا خونه کاه گلی درست بشه سپس بهش پول میخواد بده که سهراب میگه این واسه چیه؟ خسروخان میگه بزار پای اضافه کاری که وایمیستی سهراب میگه ممنون همون پولی که باهم طی کردیم کافیه. خسروخان بهش میگه بریم شهر من باهات اونجا کار دارم حرفها دارم باهات! قربان میره پولی که تونسته بود جور کنه را میده به پرویز و میگه بیا این قرضتو بگیر سفته های منو بده پرویز میگه مگه نمیخوای بازی کنی امشب؟ او میگه نمیخوام نه نظرم عوض شده پولتو بردار سفته هامو بده. ناصر میاد و با پرویز اونو راضی میکنن به بازی شب قربان قبول میکنه و میره. شب وقت بازی فرا میرسه و قربان میبره بازیو. مادر هوا به مادرجون میگه واسمون قصه میگی؟
او قبول میکنه و شروع میکنه به گفتن ادامه داستان "بعد از اینکه بانو تو گوش بچه اذان گفت میده به پدرش و او میبره پیش همسرش. بانو به امیر میگه باید برگردیم دیگه بچه هم به سلامتی به دنیا اومد ما اگه برنگردیم خان پدرانمونو میکشه! یه بلایی سرشون میاد تو اون انبار زغال سنگ! امیر میگه چجوری آخه؟ تو ناموس منی! نمیدونی برگردیم اون خان چیکار میکنه؟ بدبخت میشیم! فکر نکن به خاطر جونم برنمیگردم! یادت نیست پدرت بهم چی گفت؟ ازم قول گرفت که ازت مراقبت کنم نزارم بلایی سرت بیاد اونوقت چجوری برگردیم اونجا؟! بانو میگه خان به تو رحم نمیکنه! تو نیا من خودم تنهایی برم! امیر عصبی میشه و میگه ببخشید این کلاه بی غیرتی زیادی واسه سرم گشاده!
بعد از چند دقیقه حاجی صاحب اونجا میاد و بهشون میگه که ادم های خان همه جا هستن منم الان از در پشتی اومدم سریع باید برگردم تا کسی شک نکرده! شما فعلا همینجا باید بمونین تا آبها از آسیاب بیوفته و راحت برین از اینجا! آنها اونجا سعی میکنن وقت بگذرونن تا زمان واسشون بگذره. فردای آن روز حاجی به اونجا میاد و بهشون خبر میده که راه ها امنه میتونین دیگه برین انها خوشحال میشن. فردای آن روز مادر هوا و سوجان از خواب بیدار میشن که مادر هوا به مادرجون میگه این بهترین خوابی بود که این اواخر داشتم! سوجان تأیید میکنه و میگه آره انقدر محو داستان شده بودم که وسطاش خوابم برد! رعنا از خواب پریده و میگه وای دیرم شد! موقع خروس خون با دوستام تو میدون قرار داشتم! و حسابی بهم ریخته واسه دیرکردش که سهراب میگه بیا صبحانه بخور عموجون با موتور میرسونمت!
قربان پولایی که داشت به همراه پولی که شب گذشته برده بود را میده به پرویز و میگه سفته هامو بده! پرویز میگه با این پول میتونی یه پیکان جوانان قرمز آلبالویی بخری! و سعی میکنه تا مخشو بزنه و سفته هاشو نگیره ازش. سپس میگه میخواد همین دیشبمه بازم بازی کنه اما اینبار با ۲۰ هزارتا میخواد بیاد وسط! قربان جا میخوره که پرویز میگه بیا یه کاری کنیم تو با پول های من برو بازی چه ببازی چه ببری من بهت ۵ هزارتا میدم قربان میگه من باید درباره اش فکر کنم بعدا بهت خبر میدم. خسروخان کنار انیس وایساده و ستاره با شهین مادرش اومد و میگه که میخواد بره شهر برای خرید شب عید تا هم اجازه بگیره هم پول. خسروخان اول بهش کمی پول میده که ستاره میگه همین آقاجون؟ این که نمیشه باهاش چیزی خرید! او یه باند رول اسکناس بهش میده تا بره هرچی میخواد بخره ستاره خوشحال میشه و با انیس سوار اتوبوس روستا میشن که برن سمت شهر.
آنها اول میرن پیش سوجان و بهش میگن فقط حاضرشو بریم شهر واسه خرید نه و ناله کردن هم نداریم! سوجان میگه مردمو تو اتوبوس معطل من کردین؟ انیس میگه دربست گرفتن فقط واسه خودمون! سوجان میگه اما من که کار دارم٬ ستاره و انیس ازش میخوان تا بهونه نیاره او میره داخل تا از مادرجون هم اجازه بگیره او بهش کمی پول میده و میگه اگه از چیزی خوشت اومد بخر واسه خودت او قبول میکنه و با دوستاس راهی شهر میشن. اونا میرن به یه طلافروشی و ستاره گردنبندهای مختلفیو واسه خودش امتحان میکنه و در آخر از یه گردنبند سنگین خوشش میاد که میخره سپس میزاره تو کیفش و به سوجان میده تا نگهش داره.
او در حال تست کردن یه گردنبدن دیگه ست که سوجان کیفو میزاره روی کاپوت ماشین و وقتی انیس صداش میزنه تا از پشت ویترین چیزیو بهش نشون بده سوجان کیفو روی کاپوت ماشین جا میزاره یه نفر سریع از اونجا می دود و کیفو میدزده. آنها دنبال دزد میدون و داد میزنن که کسی نمیتونه جلوشونو بگیره و او فرار میکنه ستاره میاد بیرون و میگه چیشد؟ سوجان گریه میکنه و میگه تقصیر من بود ببخشید کیفو دزدید رفت! قربا از دور اونارو نگاه میکنه ولی نزدیک نمیره....
خلاصه قسمت ۱۰ سریال سوجان
دخترها رفتن تو مینی بوس نشستن تا برگردن به روستا سوجان سر درد گرفته و حالش خوب نیست و مدام خودخوری میکنه ستاره ازش میخواد ناراحت نباشه کاریه که شده به پدرش میگه یکی مثل اونو واسم بخره ناراحت نباش دیگه! همان موقع قربان میاد تو مینی بوس و به سوجان میگه میای عقب یه لحظه باهات حرف بزنم؟ آنها به عقب مینی بوس میرن و قربان به سوجان گردنبندی میده و میگه اینم از سر همون گردنبدیه که دزدیدن ازت و اینم سه هزار تومنیه که تو کیف ستاره بود اینارو بده بهش سوجان جا میخوره و میگه اینارو از کجا آوردی؟ قربان میگه من واست توضیح میدم همه چیزو سوجان میگه ولی این خیلی زیاده! قول میدی بهم بگی؟
او تایید میکنه و میگه من قول میدم همه چیزو واست بگم تو برو بده بهش فقط برگشتیم روستا به کسی چیزی نگو نزار بفهمن که دزدی شده باشه؟ و از اونجا میره. سوجان خوشحال میشه و به ستاره گردنبند و پولو میده ستاره با خوشحالی میگه پیدا شد؟ او میگه نه ولی اگه پیدا شد بیا بده به من ستاره قبول میکنه و سوجان خیالش راحت میشه. سوجان وقتی برمیگرده روستا شروع میکنه خرید هایی که کرده را به مادرجون نشون دادن سوجان واسه همه یه تیکه لباس واسه عید خریده که مادرجون از همشون خوشش میاد و میگه چقدر قشنگن! سپس وقتی لباس خودشو میبینه خجالت میکشه و میگه من اینو بپوشم؟ نمیتونم واسه من زشته بده به مامان هوا بپوشه! سوجان میگه اذیت نکن مادرجون دیگه من واسه شما خریدم!
سپس وقتی مقاومتشو میبینه رعنا و مادر هوا را صدا میزنه تا بیان و کمک کنن تا لباسو تن مادرجون کنن. آنها میان و باهمدیگه تلاش میکنن تا مادرجون لباسو بپوشه او میگه باشه اسفندیار خونه نیست؟ هوا میگه نه نیست مادرجون میگه باشه فقط همین امشب میپوشم فقط! اونا قبول میکنن و خوشحال میشن. خسروخان وقتی انیس را میبینه میره پیشش و باهاش حرف میزنه و سپس بهش یه النگو طلا میده انیس جا میخوره و میگه این چیه آقا؟ خسروخان میگه عیدی من به تو انیس تشکر میکنه و میگه نمیتونم اینو قبول کنم! خسروخان ازش میخواد تعارف نکنه انیس میگه آخه من اصلا تا الان طلا نداشتم! خسروخان میگه اگه همینجا بمونی بازم بهت میدم انیس میگه یعنی چی آقا؟ من که اینجا دارم کار میکنم! خسروخان میگه بفهم دیگه یعنی باش فقط! و میره.
قربان رفته پیش پدرش و ازش میخواد تا شب بعد از سال تحویل برن پیش عمو اسفندیارش تا سوجان را نشون کنن حداقل تا خیالش راحت بشه اسکندر میگه بزار برم اول با اسفندیار حرف بزنم اجازه بگیرم مادرش میگه نرو حداقل تو نرو! کوچیک نکنین خودتونو قرار واسه بعد از اتمام درسش بود دیگه! قربان با عصبانیت از حس و حالش به سوجان میگه و ادامه میده که من میترسم اگه من سوجانو از دست بدم اون موقع داغ من رو دلتون میمونه! و بعد از زدن حرفاش از اونجا میخواد بره که پدرش میگه من نمیدونستم انقدر سوجانو میخوای! تو مطمئنی که سوجانم انقدر تورو میخواد؟ قربان میگه اون حتی بیشترم هست من میبینم تو چشماش! اونم راضیه! و به دروغ میگه که با سوجان حرف زده اونم قبول کرده با نشون شدن.
اسکندر میگه باشه بریم پیش اسفندیار باهاش حرف بزنیم. وقتی میرسن اسکندر باهاش حرف میزنه و میگه که انگاری قربان و سوجان باهم حرف زدن سوجان هم راضیه مشکلی نداره روش نشده بیاد بهت بگه قربان اومده به من گفته ما که نمیخوایم عقدشون کنیم! بزار بیایم یه انگشتری بیاریم نشون هم بشن قربان هم خیالش راحت میشه اونوقت عقد و چیزهای دیگه باشه واسه بعد از امتحانات سوجان اسفندیار میگه وقتی خود سوجان راضیه و قبول کرده من دیگه چی بگم؟ باشه بیاین اسکندر سرشو میبوسه و به قربان اشاره میکنه تا بیاد جلو تا باهم چای بخورن. لباس مادرجون را تنش کردن و دخترها از دیدنش خوشحال شدن و میگن چقدر بهتون میاد و خوشگل شدین! مادرجون خجالت میکشه و نمیخوای اسفندیار ببینه که وقتی هوا میبینه اومد، اسفندیار را صدا میزنه تا بیاد لباس های تنشونو ببینه او وقتی اونارو میبینه میگه مثل اینکه همتون آماده هم شدین واسه شب فقط من غریبه بودم که بهم بگین! انها میپرسن درباره چی حرف میزنی؟
اسفندیار میگه خواستگاری! از الان حاضرم شدین! آنها جا میخورن که وقتی اسفندیار میگه حرف های اسکندر و قربانو سوجان جا خورده و مادرجون بهش میگه از پیش خودش از قصد رفته اینارو گفته! سوجان ناراحت میشه و میره تو حیاط. بقیه به تدارکات شب میرسن. سال تحویل میشه و قربان و خانواده اش رفتن اونجا، وقتی حرف خواستگاری میشه و از سوجان میخوان تا انگشترو بندازه سوجان گلگی میکنه از پدر و عموش که سرخود نباید واسه خودشون قول و قرار میزاشتن بین خودشون! مادرهوا از سوجان میخواد بره با قربان تو حیاط حرفاشونو بزنن اونجا قربان سعی میکنه سوجانو آروم کنه و میگه اصلا انگشتر پیشت باشه بعد از امتحانا بنداز باشه؟ میگم به همه که به کسی چیزی نگن تا اون موقع سوجان میگه من دوتا شرط دارم که هم دانشگاه برم هم بدونم اون پولو از کجا آوردی! قربان میگه باشه باهم اصلا میریم دانشگاه اون پولم واست میگم و میرن داخل.....