خاطره خواندنی محمدرضا ظفرقندی، وزیر پیشنهادی بهداشت: خواهرم مرا نشناخت
در این مطلب بخوانید: خاطره خواندنی محمدرضا ظفرقندی، وزیر پیشنهادی بهداشت: خواهرم مرا نشناخت
به گزارش اینتیتر به نقل از عصر ایران، در بیمارستان مریوان دکتر نوربالا و دکتر محمدی را دیدم. ما با هم دوست بودیم و مرا میشناختند. پرسیدند: "چه شده؟" ماجرای بمباران شیمیایی را برایشان تعریف کردم. معاینه و نسخهای برایم تجویز کردند. همان موقع سرم تزریق کردند و کمی خوابیدم. وقتی بیدار شدم، دیدم هلیکوپتر آمده ما را به بانه ببرد. هر ساعت حالم بدتر می شد.
سوزش چشمها، تورم و قرمزی پلکها و اطراف چشمهایم بیشتر میشد و پوست بدنم در حد سوختگی درجه دو، سیاه شده، تاولهای آبدار زده بود. طوری که بدنم به شدت میسوخت و تحمل هیچ پوششی را نداشتم. در بیمارستان بانه، دکتر راسخی یکی از دانشجویان پزشکی دانشگاه تهران را که از من یکی دو سال کوچکتر بود، دیدم. آمد بالای سرم و گفت:"چه کنم؟" برای خودم تجویزی انجام دادم و گفتم:" خیلی سوزش دارم و نمیتوانم چشمانم را باز کنم..."
حدود بیست نفر مجروح سطحی یا شیمیایی راهی تهران شدیم. حال من نسبت به روز قبل بدتر شده بود. طوری که فاصله یک متریام را بیشتر نمیدیدم. غیر از التهاب چشمها و سوزش پوست بدن، سرفه های شدید که تنفسم را مشکل میکرد، به آن اضافه شده بود. وسط راه اتوبوس خراب شد. به اجبار همگی پیاده شدیم....برای اینکه کمتر به چشم بیاییم، از هم جدا شدیم و قرار شد دو نفر دو نفر هر طور میتوانیم خود را به شهر برسانیم.
من و دکتر شفایی لب جاده ایستادیم. یک کامیون آجر داشت عبور میکرد. برایش دست تکان دادیم. ایستاد. با آن سر و صورت متورم و چشم های سوزناک که درست جایی را نمیدید، نشستن بالای کوهی از آجر هم سخت بود و هم مضحک. کمی جلوتر دوباره پیاده شدیم.مدتی کنار جاده ایستادیم تا خودرویی سواری ما را به تهران رساند.
مستقیم به بیمارستان لقمان رفتیم....بعد از دو روز ماندن در بیمارستان را بیفایده دیدم. چون کار خاصی نمیتوانستند انجام دهند. تصمیم گرفتم به خانه بروم. با رضایت خودم مرخص شدم و با تاکسی به خانه آمدم. زنگ زدم و داخل شدم. خواهرم در حیاط بود. مرا نشناخت. فکر کرد غریبهام. رفت که چادر سرش کند، صدایش زدم و گفتم:"منم نترس!"
همه از دیدنم تعجب کرده بودند.آنقدر چهرهام تغییر کرده بود، هیچکس مرا نشناخت.