نقد فیلم پسران بد: بران یا بمیر (Bad Boys: Ride or Die)
فیلم پسران بد: بران یا بمیر، با داستانگویی مکانیکی و شوخینویسی خجالتآورش، مسیر فیلم بد قبلی فرانچایز را ادامه میدهد و هویت دوستداشتنی دو قسمت اول مجموعه را کاملا دور میاندازد.
در نتیجهی موفقیت تجاری قابلتوجه فیلم نخست، بِی، بودجهای بهمراتب بیشتر را برای تولید دنبالهی پسران بد، دریافت کرد و نتیجه، اثری شد که در همهی ابعاد، از فیلم اول بزرگتر بود. یک بلاکباستر اکشن جسور و جنونآمیز که در ابعاد و تعداد ستپیسهای اکشن، خشونت و شوخطبعی پوچانگارانه، افراط و زیادهروی میکرد. اما اگر به دنبال روانشناسی عمیق، قوسهای شخصیتی معنادار یا نظام تماتیک روشن بودید، از تماشای پسران بد ۲، دست خالی برمیگشتید!
دو فیلم نخست مجموعهی پسران بد، بیش از آن که داستان منسجمی برای روایت کردن داشته باشند یا شخصیتهایی بهیادماندنی خلق کنند، کلاژی از ایدهها، شوخیها و تصاویر جالب و سرگرمکنندهاند که در جلد یک کمدی-اکشن شلوغ و پر سر و صدا، کنار هم قرار میگیرند. تنها رشتهی متصلکنندهی موقعیتهای داستانیِ بیمغز و آشوبناک دو فیلم نخست پسران بد، حضور خودِ مایک و مارکوس است.
در دو فیلم اول فرانچایز پسران بد، بیش از هرچیز، با بادی مووی (Buddy Movie) پلیسی طرف بودیم. این آثار، درست مثل اکثر نمونههای موفق زیرژانرشان، نه به داستانگویی حماسی یا خلق نفسگیرترین اکشنهای ممکن، بلکه به لحن و منطقِ کمیک تکیه میکردند. از همین زاویه، اگرچه ضرورت جابهجایی هویت مایک و مارکوس در فیلم نخست، با عقل جور درنمیآمد، به خلق موقعیتهای کمیک سرگرمکنندهی در نسبت با شخصیت جولی (تیا لئونی) منتج میشد که به لطف شیمی جذاب مارتین لارنس و ویل اسمیت، تماشایی بودند.
پسران بدِ سال ۱۹۹۵، در اصل، یک فیلم کمدی سهلگیر و مفرح بود که در میانهی شوخیهای پرشمارِ موقعیتمحور و کلامیاش، چند صحنهی اکشن مرتبط با یک پلات جنایی نهچندان مهم هم میشد پیدا کرد! دنبالهی گرانقیمت سال ۲۰۰۳ اما به شکلی موفق، تغییری را در رویکرد ژنریک مجموعه به وجود آورد. همچنان با یک بادی مووی پلیسی مواجه بودیم که لحن شوخطبعانه و موقعیتهای کمیک، در آن حرف اول را میزدند؛ اما از یک سو، کمدی و درامِ پلات جنایی، به شکلی یکدست در هم تنیده میشدند (نفوذ مایک و مارکوس داخل ویلای جانی تاپیا در پوشش نیروی خدماتی یا صحنهی بازرسی اجساد در سردخانه) و از سوی دیگر، ابعاد بزرگتر اکشنها، حالوهوای کثیف و تاریک جهان داستانی اثر و زیادهروی فیلم در خشونت، یک بلاکباستر تابستانی دیوانهوار خلق میکرد.
پس هیچکدام از دو فیلم نخست پسران بد، نه به دنبال روایت قصهای معنادار بودند و نه پلاتهای کماهمیت پلیسیشان را خیلی جدی میگرفتند! در عوض، نمایشگاهی شلوغ و هیجانانگیز میساختند برای سینمای آشوب (Chaos Cinema) مایکل بِی. قطاری توقفناپذیر از انفجارهایی مهیب، نماهای آهسته از تیراندازی قهرمانهای معلق میان زمین و هوا، اجسامی که در اثر اصابت گلوله یا تصادف با ماشین، تکهپاره میشدند و زد و خوردهایی که در میان لرزشهای بیپایان دوربین، بهسختی میشد از جزئیاتشان سر درآورد.
دو فیلم اول فرانچایز پسران بد، نشانههایی از دورانی سپریشده در فیلمسازیِ سینمای جریان اصلی آمریکا دارند. در نتیجه، طبیعی بود که بازگشت مجموعه پس از ۱۷ سال، در سال ۲۰۲۰، بازتابندهی تغییر دوران باشد. واضحترین جلوهی این تغییر، جلوی دوربین، مواجهه با نسخههای میانسال زوجِ قهرمان فرانچایز بود و پشت دوربین، جایگزین شدن مایکل بی با زوج جوان بلژیکی عادل العربی و بلال فلاح.
پا به سن گذاشتن مایک و مارکوس، به شکل طبیعی، بخشی از موقعیتهای داستانی و جنس رابطهی دو شخصیت را تغییر میداد. مارکوس که دیگر صاحب نوه شده بود، پس از حادثهای که برای مایک رخ میداد، به ایدههای مذهبی و نوعی از خشونتستیزی خام رو میآورد و به همین دلیل، بر بازنشستگیِ «پسران بد»، اصرار میکرد. اگرچه وضعیت امروز مایک با قبل خیلی متفاوت به نظر نمیرسید (او همچنان مجرد بود)، پلات اصلی فیلم، روی افشای رازی از گذشتهی او بنا میشد. ترور کاپیتان هاوارد (جو پانتولیانو)، مارکوس را به بازگشت راضی میکرد و بهانهی خشونتستیزی هم بهسادگی و از طریق یک شوخیِ دمِ دستی، کنار گذاشته میشد.
وزن نوستالژیک تجدید دیدار با مایک و مارکوس، به قدری برای طرفداران زیاد بود که پسران بد: تا ابد (Bad Boys: for Life)، به سودآورترین قسمت فرانچایز تبدیل شد؛ اما ساختهی سال ۲۰۲۰ عادل و بلال، آغاز مسیر دگردیسی مجموعهی پسران بد، به یک فرانچایز هالیوودی معمولی دیگر بود. «تا ابد»، نه مانند فیلم نخست، به موقعیتهای کمیک آشنای یک بادی مووی پلیسی تکیه میکرد و نه از جنون سرگرمکنندهی اکشنهای عظیم فیلم دوم رنگی داشت. در عوض، فیلم سوم فرانچایز، کلکسیونی بود از تمام کلیشههای آزاردهندهی داستانگوییِ سینمای اکشن -و ابرقهرمانی- دههی دوم قرن بیستویک.
«تا ابد»، اولین فیلم فرانچایز بود که در تلاش برای افزودن اهمیت دراماتیک به پلات سطحی و نخنماش، تا اندازهای مضحک خودش را جدی میگرفت. همهچیز قرار بود «شخصیتر» به نظر برسد. رازی تاریک از گذشتهی قهرمان بیرون میآید و شخصیتی دوستداشتنی -پس ازسخنرانی پندآمور پایانیاش- فدا میشود تا فقداناش، انگیزهای احساسی بسازد برای مجازات شروران قصه. نتیجه، داستان انتقامی خوابآور بود؛ با یک توئیست سوپ اپرایی (Soap Opera) در پایان!
در «تا ابد»، از جنونِ سرگرمکنندهی اجرای مایکل بِی، خبری نبود. تصاویر دیجیتال تمیز و شفافی که عادل و بلال برای روایت اکشنهاشان به کار میگرفتند، به دور از بافت و جزئیات غنی بصری، با استاندارد نازل فیلمهای تجاری و تبلیغاتیِ روز، مو نمیزد. زن جادوگر لاتین و پسر نچسباش، به هویت جهان مجموعهی پسران بد، بیربط به نظر میرسیدند. موسیقی سرزندهی مارک مانسینا در فیلم نخست و بیت هیپهاپ جذابی که داکتر درِی برای فیلم دوم ساخته بود، جای خودشان را داده بودند به کار ارکسترال دراماتیک، تکراری و بیروح لورن بالف.
مارتین لارنسِ پابهسنگذاشته، به اندازهی جوانیاش بامزه نبود و متن فیلم، جایگزینی برای پرسونای «جوان جذاب و رِند» مایک نداشت. شخصیتهای جدید مجموعه، به شکل مستقل، دافعهبرانگیز بودند و در کنار یکدیگر، به کلونِ بیهویتِ تیمهای پشتیبانی عملیات هر فرانچایز اکشن هالیوودی دیگر شبیه میشدند. مجموعهی این مشکلات، «تا ابد» را به بدترین فیلم فرانچایز تبدیل کرد.
بران یا بمیر، زمینی را درو میکند که بذرهاش را «تا ابد» کاشته است! استقبال گرم تماشاگران -و بخشی از منتقدان- از «تا ابد»، تیم سازنده را تشویق کرده است که در همان مسیر سابق، قدم بردارند. نتیجه، اثری است که اگرچه در چند زمینهی مشخص، از ارتقایی جزئی بهره میبرد، به همان مشکلات بنیادین فیلم قبلی مبتلا است.
اساسیترین آسیب بران یا بمیر، همان جدیت نچسب در طرح و توسعهی پلات پلیسیاش است. اگر فیلم سوم، از طریق ربط دادن شروران اصلیاش به گذشتهی مایک، به دنبال تاثیرگذاری احساسی بود، فیلم چهارم، دوباره به سراغ کاپیتان هاوارد میرود و برای دراماتیزه کردن وقایع پلات، دست به دامن سرمایهگذاری عاطفی تماشاگر روی خاطرهی نقشآفرینی بامزهی جو پانتولیانو میشود. گویی یکبار بهره کشیدن مکانیکی از مرگ شخصیت برای توسعهی پلات، کافی نبوده است و نویسندگان -به جای تخیل ایدههایی کاملا تازه- کاپیتان نگونبخت را نبش قبر میکنند!
این برخورد مکانیکی و غیرطبیعی با شخصیتها، فقط به هاوارد محدود نیست. در حالی که «تا ابد»، زمان زیادی را به معرفی و توسعهی رابطهی مایک و ریتا (پائولا نونیز) اختصاص داد، نویسندگان بران یا بمیر -طی تصمیمی که آدم را به یاد مسترکلاس داستانگویی سهگانهی دنبالههای جنگ ستارگان میاندازد- تمام زمینهچینیهای فیلم سوم را به هیچ میگیرند و دو شخصیت را کاملا از یکدیگر جدا میکنند! انگیزهی این تصمیم این است که از یکسو، ریتا، خردهپیرنگ و قوس شخصیتی خودش را تجربه کند و از سوی دیگر، شخصیتی حتی کماهمیتتر در قالب کریستین (ملانی لیبرد)، به عنوان شریک زندگی مایک، ظاهر شود؛ کاراکتری آنقدر بیهویت که حضورش در فیلم، به کارکردش در پلات به عنوان نقطهی ضعف مایک، خلاصه میشود.
ازدواج شخصیتی مثل مایک پس از سه فیلم، واقعهی داستانیِ بسیار مهمی در مجموعهای مثل پسران بد است؛ اما نویسندگان بران یا بمیر، بیش از پرداخت به انگیرهی مایک از تن دادن به تعهد یا نحوهی شکلگیری رابطهی او با همسرش، به کارکرد این ازدواج در طراحی نقاط عطف فیلمنامه علاقهمندند! کریستین، علاوه بر نقشاش به عنوان گروگان آنتاگونیست قصه، بهانهای هم میسازد تا مایکِ همیشهمسلط و بااعتمادبهنفس، برای نخستین بار، حملههای عصبی را تجربه کند.
این نکته، در کنار باور مسخرهی مارکوس به نامیرا بودن، میتوانست این فرصت را فراهم آورد که اکشنها و شوخیهای بران یا بمیر، روی جابهجایی مناسبات همیشگی زوج قهرمان، متمرکز شوند. این که اینبار، مایک، آسیبپذیر و نگران باشد و مارکوس، جسور و شکستناپذیر. اما به جز یکی دو اشارهی گذرا و یک تعلیق نسبتا موثر در شروع فصل اکشن پایانی، از ظرفیتهای این ایده، استفادهی کمیک یا دراماتیک جالبی نمیشود.
از نمونههای دیگر داستانگویی غیرطبیعی فیلم، میتوان به معرفی ناگهانیِ شخصیتی جدید در قالب دختر کاپیتان هاوارد اشاره کرد. جودی (ری سیهورن)، با انتقامجویی و کینهی شخصیاش از آرماندو، یک خردهپیرنگ دیگر به فیلمنامهی شلوغ بران یا بمیر اضافه میکند و جز این، پرداخت یا نقش مهمتری در متن ندارد. حضور دخترک او یعنی کلی (کوئین همفیل) هم به کارکرد ازپیشتعیینشدهاش در پایان فیلم، محدود میشود (قرار است که او به شکلی کاملا تصادفی، به دست آرماندو نجات پیدا کند و بابت همین، مانعِ انتقام مادرش از قاتل پدربزرگاش شود). هیچیک از این دو، شخصیتهای سینماییِ حقیقی نیستند و جدیت دراماتیک پرفورمنس ری سیهورن -با وجود ظرافتی چشمگیر که از سایر نقشآفرینیهای فیلم متمایزش میکند- به سایر اجزای فیلمِ اغراقآمیزی مثل بران یا بمیر، بیربط به نظر میرسد.
نابخشودنیترین گناه بران یا بمیر، تبدیل کردن بزرگترین نقطهی قوت فرانچایز پسران بد به نقطهی ضعف آن است؛ چرا که شوخینویسی و کیفیت بدهبستانهای کلامی مایک و مارکوس را جز با «افتضاح مطلق» نمیتوان توصیف کرد. البته، محدودیتی که در «تا ابد» هم به چشم میآمد، اینجا به شکلی شدیدتر توی ذوق میزند؛ نسخههای پنجاهوخردهای سالهی ویل اسمیت و مارتین لارنس، شیمیِ دهههای سوم و چهارم زندگیشان را ندارند و بهسختی میتوان باور کرد که ایندو، دوست صمیمیاند!
جز این اما، متریال روی کاغذ هم به اسمیت و لارنس، کمک خیلی زیادی نمیکند. به شکلی محسوس، در میانهی شاخ و برگهای اضافی فیلمنامهی شلوغ بران یا بمیر، مایک و مارکوس اصلا زمان کمتری برای دوتاییهای همیشگیشان پیدا میکنند. همان معدود صحنههای دونفرهی این زوج هم، به چند شوخی لوس با موضوع باورهای ماوراییِ تازهی مارکوس و واکنشهای متعجبانهی مایک میگذرد (شوخی «خر بودن مایک در زندگی قبلی»، بهقدری بیمزه است که آدم دچار شرم نیابتی میشود!). از مقدمه و پانچلاینهای هوشمندانه خبری نیست و طبعا، نباید از موقعیتهای کمیک با زمانبندی و طراحی دقیق هم سراغی گرفت.
با همهی این اوصاف، قصد ندارم انکار کنم که بران یا بمیر، فیلم خستهکنندهای نیست. جدا از کاریزمای قابلقبول اریک دین در نقش مکگراس، شرور فیلم که جایگزین بسیار بهتری برای زوج حوصلهسربر مادر و پسر «تا ابد» است، بران یا بمیر، کارگردانی جالبتری هم دارد. راهکار عادل و بلال برای پیدا کردن هویت بصری اثرشان، امتحان کردن همهچیز است! دوربین زوج بلژیکی، تقریبا از هر زاویهی ممکن فیلم میگیرد، به هر جهت قابلتصور جابهجا میشود و در تمام الگوهای ممکن، حرکت میکند!
دوربین روی دست، دوربین روی استدیکم، حرکت ۳۶۰ درجه، اکشن از نمای نقطهنظر، اسلوموشن، درونشات، اسنوریکم و... لیست تکنیکهای مورداستفادهی عادل و بلال برای ایجاد پویاییِ بصری در بران یا بمیر، تمامی ندارد! در مواجهه با چنین آشوبی، قاعدتا باید از بیهویتی، بلاتکلیفی یا فقدان دیسیپلین حرف بزنیم؛ اما به شکلی طعنهآمیز، این رویکرد دیوانهوار -اگرچه به اندازهی استایل مایکل بِی جالب نیست- با هویت فرانچایز پسران بد، تناسب بیشتری دارد تا تاکیدهای دراماتیک بر لحظات احساسی!
سرگرمکنندهترین بخش چنین فیلمی، باید هم صحنهی تبدیل شدن رجیِ همیشهمظلوم (دنیس گرین)، به «جان ویک» باشد! صحنهای که به یک شوخی درونی با طرفداران مجموعه شبیه است! دنبالهای برای بخشی محبوب از فیلم دوم (احتمالا بامزهترین صحنهی کل فرانچایز) که طی آن، مایک و مارکوس، سربهسرِ رجیِ نوجوان میگذارند! حالا و بعد از بیست سال، از دو پلیس میانسال، جز میخکوب شدن در مقابل دستاورد خیرهکنندهی رجی، برنمیآید! اگر این جنس ایدههای سرگرمکننده در فیلم بیشتر بودند، اصلا فرصت نمیکردیم که به مشکلاتی مثل روی هوا بودن مفروضات اولیهی داستانی اثر فکر کنیم!
ایدهی فساد دستگاه پلیس، از ایدههای قدیمی مجموعه است و در همان فیلم نخست هم مورد اشاره قرار میگیرد؛ اما بران یا بمیر، هیچگاه توضیح قانعکنندهای ارائه نمیکند که چرا مکگراس و بخش فاسد پلیس میامی، قصد بدنام کردن کاپیتان هاوارد فقید را دارند؟ البته، هاوارد به مناسبات مشکوک نیروهای فاسد با کارتل، پی برده بوده است و اصلا به همین دلیل ماموریت ترور کردن او را به آرماندو میسپارند؛ اما پس از حذف هاوارد، چه نیازی به بدنام کردن او و افشای رسانهایِ فساد دستگاه پلیس وجود دارد؟
البته، این که پلات بران یا بمیر، احمقانه است و با عقل جور درنمیآید، مسئلهی عجیب یا جدیدی نیست؛ پلات تمام فیلمهای مجموعهی پسران بد را میتوان با چنین صفاتی توصیف کرد! با این تفاوت که فیلمهای تازهی فرانچایز، تصمیم گرفتند به جای پذیرش ماهیت پوچ اما سرگرمکنندهشان، وانمود کنند که داستان مهمی برای روایت کردن دارند!