خلاصه قسمت 20 سریال طوبی از شبکه یک سیما

کد خبر : ۳۶۱۸۵۵
خلاصه قسمت 20 سریال طوبی از شبکه یک سیما

خلاصه قسمت20 سریال طوبی از شبکه یک سیما را در این مطلب می خوانید.

 اینتیتر - ثریابابازاده؛ سریال طوبی هر شب ساعت ۲۲:۱۵ از شبکه یک سیما پخش می شود. در این مطلب خلاصه ای از قسمت20 سریال را می خوانید:

فخرالدین برای برسی کارخانه وارد محوطه کارخانه میشه و به هانیه مدارکی ارائه میدهد و هانیه میگه وای چقدر عجیب از دستم در رفته و فخرالدین میگه خیلی بیشتر از کمی و هانیه در جوابش شما خیلی ازم من حواس پرت هستید ذهنتون جای درگیره هانیه میگه شما به طوبی دارید باج میدید و ساعد شنیده که شما پدرشو کشتید و فخرالدین میگه مسئله این  نیست .

و دایی ساعد میگه زودتر خوب شو میخواهم ببرمت  یه جای عالی نظام ارتش و هانیه میگه اصلا نمی خواهم ساعد وارد نظام ارتش بشن درس بخونن برای مملکت و جامعه مفید باشند .

هانیه میگه من جدا شدم چون بچه دار نشدم و شیث تاکید روی ابن عامر ازدواج کنی و هانیه میگه نمی خواهم به هیچ مردی فکر کنم و شیث میگه ابن عامر مافوق من هست و پدرش یکی از تجار معروف این کشور و مشهوره و تو می تونی در کنارش در تجارت موفق باشی و پدرش یکی از تجار و و هانیه میگه من حاضر نشدم هو بیاد بالا سرم و الان من برم هوی کسی بشم و شیث گفت به همشیرش گفتم بیان با شما صحبت کنند و

هانیه : بگو بیان تو جرات نه نگفتن به مافوقت هستی بگو بیان من بهشون نه بگه

شیث : تو بچه دار نمی شی و کسی حاضر نیست با تو ازدواج کن و به هانیه میگه اسم فخرالدین که میاد چشمات برق میزنه

هانیه : میگه من اصلا به فخرالدین فکر نمی کنم من فقط به بچه ها فکر می کنم اگر هم بافخرالدین  راه میام فقط بچه ها است .

طوبی در حال نوشتن خاطرات هست تا از طریق نوشتن خودشو مشغول کنه .

فخرالدین تو اتاق کارش بود و خواب رفته بود پشت میزش که صدای تلفن از کابوسی که داشت میدید بیدارش کرد . دوستش بود و گفت فردا باید ببینمت همون رابط ایرانی

فخرالدین  : میگه اگر بفهمه برای خانوادش مشکلی پیش اومده شبانه راه می افته میره ایران

دوستش حامل خبر دستگیری خانواده طوبی بود اما فخرالدین ترس داشت بگه

هانیه : اومد کارخانه و طوبی رو کشید کنار و گفت ایجا مدیر داخلی داره و من اینجا مدیر هستم برو سر کارت اینجا محیط مردونه هست فخرالدین اینجا شان و مقامات داره نمی خوام در مورد فخرالدین حرف و حدیث باشه مواظب رفت و آمدت باش

موقع برگشت فخرالدین با طوبی تو ماشین بودند و طوبی میگه از این به بعد خودم می خواهم برم بیام مسیر رو پرسیدم من ترجیح می دم یا نیام یا هم اگه میام خودم تنها برم بیام و فخرالدین می پرسه چیزی شده کسی چیزی گفته

شیث به فخرالدین اومد سر زد و گفت خیلی ناراحت شدم در مورد مهمونتون و اومدم در مورد دو موضوع با شما صحبت کنم و فخرالدین میگه خیره و شیث میگه اومدم در مورد بچه ها صحبت کنم در مورد آینده بچه ها و شیث میگه من بیشتر از بچه ها نگران هانیه هستم هانیه خیلی وابسته بچه هاست نه این که یادگار خواهرش هست بلکه اون ها رو خیلی دوست داره، شیث با خنده میگه هانیه بیشتر از خواهرش اهل زندگی کردن هست می خواهم جایگاه تو در زندگی بچه ها و هانیه مشخص کنی هانیه تو این سالها خواستگار  های زیادی داشته که به همشون دست رد زده و عامر آخرین خواستگار هانیه بود شاید یکی ار معدود افرادی باشه تو این کشور فخرالدین میگه من متوجه نمی شم منظورتون رو شیث میگه هانیه عاشق شماست و فخرالدین میگه تا بچه ها بزرگ نشن از آب و گل در نیان من اصلا به ازدواج فکر نمی کنم در ضمن اینجا خونه سعید و ساعد هست هر وقت هانیه خانوم خواست بیاد بچه ها رو ببینه و هانیه اجازه نمی ده که جنازه این بچه ها بره زیر دست یه زن دیگه و هانیه اصلا در مورد ملاقات من و شما چیزی نمی دونه و شما هم چیزی نگید و فخرالدین میگه حتما

شیث به دیدن هانیه میره و میگه دختر با جرات و زرنگی هست و می تونه یه زندگی مرد بسازه اگر تا حالا فخرالدین عاشق این دختر نشده باشه یه احمق تمام عیاره .

 صبح فخرالدین برای رفتن به کار آماده شده بود به ساجده خدمتکار گفت به طوبی بگو آماده شه بریم سرکار و ساجده گفت طوبی رفته و فخرالدین رفت و طوبی موقع پیاده شدن کرایه راننده رو داد و اما رانند هداد و بیداد راه انداخت که من شما رو دربست آوردم کرایت چها برابر این هست و فخرالدین سریع خودشو رسوند و جلوی راننده رو گرفت و داد و بیداد و به طوبی گفت به خاطر چندرغاز با این لنده حور درگیر میشی . و با صدای فخرالدین میگه مگه نمی خواستی بری کارخونه برو

طوبی آقای خدا بیامورزم هیچ وقت منو تعقیب نکرد شما دارید منو تعقیب می کنید .

فخرالدین : اینجا عراق من مراقب شما هستم

طوبی : من از اول هم به شما گفتم من احتیاج به مراقب ندارم شما جوری دارید رفتار می کنید که حرف و حدیث هانیه خانوم بی راه نمی گه که پشت م حرف و حدیث هست و ترجیح میدهم سرکار نیام

فخرالدین داد میزنه بیا بشین تا برسونمت

طوبی : خاطراتشو می نوشت سه روز سرکار نرفتم دارم می پوسم دلم میخواهد برم به آقا فخرالدین بگم می خوام بیام سرکار اما یاد حرف آقام می افتم که میگفت آدم باید عزت نفس داشته باشه اما یه فرصت تا حرف های آقام فکر کنم آقام میگفت دختر اعتبار خانواده است میخوام شناسنامه آقام شم اصیل

فرهاد به فخرالدین زنگ زد و به طور رمزی حرف زد ودر مورد خانواده طوبی به صورت رمزی حرف زد و شرایطشون گفت خوب نیست

 طوبی پریشان از خواب بیدار شد و بغل ساجده گریه کرد و گفت خواب آقامو دیدم

فخرالدین به سیمین سپرد طوبی رو راضی کن برگرده کارخونه اما طوری که متوجه نشه من گفتم . و سیمین به طوبی گفت مگه نمی ری کارخونه طوبی گفت نه اما دلم می خواهد بریم حرم دیشب خواب آقامو دیدم حالم گرفتس و سیمین خاتون گفت یه موقع می رفتیم که فخرالدین هم با ما می آمد . سیمین از آقا شریف سویچ ماشین گرفت گفت یه زائر اول دارم می خواهم ثوابش مال خودم باشه و هر دو سوار ماشین شدن

سیمین خانوم گفت وقتی با آقا اسدالله ازدواج کردم مهریه ام زیارت عتبات طوبی گفت کسی باور نمی کنه که شما مادر اونها نیستی سیمین گفت چون من واقعا مادری کردم و مثل مادر دوسشون دارم و در مورد فخرالدین شروع کرد به تعریف کردن و گفت فخرالدین اخلاق ش اینطوره و یاد گرفته از دیگران مراقبت کن هطوبه پرسید چیزی به شما گفته سیمین خاتون گفت من از سکوت فخرالدین همه چی رو می فهمم . سیمین خانوم : می دونم تو دختر کله شقی هستی عجول هستی غد هستی

سیمین خاتون : همه فکر می کردند من من به خاط مال و منال اسدالله زنش شدم امابرای اینکه به دیگران اثبات کنماین طور نیست مهریهزیارت عتبات نه یبار 40 بار  زیارت عتبات خواستم 40 سر داره رمز داره و بعد زیارت باهم بریم بازار طوبی و سیمین خاتون رسیدند حرم .

 فخرالدین وارد کارخونه شد از کنار اتاق طوبی رد شد و برگشت رفت اتاق طوبی و قاب عکس رو میز طوبی رو نگاه کرد . برگشت .

طوبی و سیمین خاتون رفتن حرم و طوبی تنها گوشه ای نشست ...

 

 

نظرات بینندگان