چه عواملی مانع خودشناسی میشوند؟
اگر به دنبال خودشناسی هستید پیشنهاد می کنیم مطلب ” چه عواملی مانع خودشناسی میشوند؟ ” را مطالعه کنید.
به گزارش اینتیتر، وقتی صحبت از خودشناسی میشود ممکن است اینگونه فکر کنیم که یک “خود” وجود دارد که باید شناخته شود. به نظر میرسد جستجوی آن خود، به دلیل انتزاعی بودن، کار دشواری است.
شواهد نشان میدهد که این خود، هرگز به معنای عینی شناخته نمیشود و برای شناخت آن ناچاریم دست به دامان فلسفه شویم. مشکل این است که مردم و مخاطبینِ علم روانشناسی، تمایلی به استفاده از روشهای فلسفی ندارند. آنها دوست دارند که روشهای ساده و عینیتری را برای حل مسایل انتخاب کنند تا از درگیر شدن با پیچیدگیها معاف شوند.
بنابراین میتوانیم خودشناسی را به گونهای دیگر تعبیر کنیم و انتظارات خودمان را از آن تغییر دهیم. در اینصورت میتوانیم فرض کنیم که حذف یا کاهش عواملی که میتوانند خودشناسی را تحریف کنند، ما را به خودشناسی نزدیکتر میکند. از این منظر، مهم نیست که خودی شناخته شود، مهم این است که به شناخت آن نزدیک و نزدیکتر شویم. مهم نیست سلامت چیست.
این مهم است که علائم بیماری را کم و کمتر کنیم تا به سلامت نزدیک شویم. با این رویکرد یک راه خودشناسی، از بین بردن عواملی است که ما را از “خود” و شناخت آن دور میکند. در اینصورت باید به این بیندیشیم که چه صفتها، موقعیتها یا رویدادهایی، فرایند شناخت خود را دچار اختلال میکنند؟
چه عواملی مانع خودشناسی میشوند؟
۱:تصور نادرست از “خود”
برداشتهای اولیهی نادرست از مفهوم خود، موجب پیشداوری و سوگیری میشود. یک برداشت معیوب از مفهوم خود این است که تصور کنیم که “خود” یک چیز کامل و اصیل و بینقص است و معتقد باشیم که خودِ حقیقی، تجمیع همهی فضایل اخلاقی و انسانی است.
در این صورت مجبوریم آنچه را که از قبل در ذهن ساختهایم به “خود” تعبیر کنیم. اشکال این نوع خودشناسی این است که همهی صفتهای خوب را به خود نسبت میدهد و مدلِ “انسان اخلاقی” را به عنوان الگو معرفی میکند.
حقیقت این است که الگوی انسان اخلاقی، به دلیل غیرواقعی بودن الگوی کاربردی و نتیجهبخشی نیست. پیروی از مدلِ “انسان اخلاقی” و باور به وجودِ “انسان کامل”، یا موجب ایجاد احساس گناه و خودسرزنشگری و یا موجب رفتارهای خودفریبکارانه و خودتوجیهگری در فرد میشود.
بدون تردید، “خود” هرگز چیز کاملی نیست، وجود صفتهای منفی یک وضعیت قطعی در وجود هر انسان است و این صفتهای منفی دقیقا متعلق به حوزهی “خود” هستند.
این نگاه به خود میتواند بسیار کاربردی باشد و به فرد این فرصت را بدهد که صفتهای منفی موجود در خود را بپذیرد و در جهت رفع آن تا آنجا که امکان دارد گام بردارد. افرادی که صفتهای منفی متعلق به حوزهی “خود” را میپذیرند نیاز کمتری به غلتیدن به آغوش مکانسیمهای دفاعی(که ویژگی اصلی بیماریهای روانشناختی است) پیدا میکنند.
۲:قطعیانگاری و تفکر انعطافناپذیر
یک مانع مهم در شناختِ خود، این است که “خود” را چیزی مطلق با ابعاد مشخص فرض کنیم. حداقل از دیدگاه کسی که هنوز #خود را نمیشناسد و میخواهد آن را بشناسد چنین فرضی گمراه کننده است. یک رویکرد مؤثر در شناخت ناشناختهها این است که آنها را سیال با ابعاد نامشخص ببینیم تا بتوانیم تعصب و پیشداوری خود را کنترل کنیم. همچنین ضرورتی ندارد که شناخت “خود” را به جریانها و مکاتب فکری خاص محدود کنیم.
به نظر میرسد به دلیل بخش ناخودآگاه شخصیت انسان، با یک وضعیت عدم قطعیت در تعریف “خود” روبرو هستیم. باور ما به انعطافپذیری و عدم قطعیت در این زمینه، امکان رشد و امیدواری به تغییر را در ما تقویت میکند. به عبارت دیگر، “خود” یک چیز ثابت و تغییرناپذیر نیست که پیوسته در یک وضعیت بماند. ممکن است خودی که ما در یک موقعیت خاص میشناسیم با آنچه در موقعیت دیگری شناخته میشود متفاوت باشد.
باور به شناور بودن مفهوم خود، احساس خوبی در ما ایجاد میکند و به بنبستِ ناشی از تغییرناپذیری پایان میدهد. به همین دلیل است که امروزه بسیاری از رویکردهای روانشناختی، واژهی “بیماری” را کنار گذاشتهاند. آنچه ما آن را بیماری میدانیم، یک حالت شناور(نه قطعی) از وضعیتِ خود است. به بیان دیگر، ما میتوانیم بسته به شرایط مختلف، بین سلامت و بیماری در نوسان باشیم.
۳:برداشتهای تحریفشده از خود
خودشیفتگی و احساس حقارت دو برداشت اغراقآمیز و تحریفشده از خود هستند. وجود هرکدام از این دو ویژگی مانع از آن میشود که فرد بتواند خودش را بشناسد. فرد خودشیفته دارای توهّم “خودکاملانگاری” است. این توهم در واقع یک مکانیسم دفاعی در برابر ادراکِ نقصهای خود است. یک فرد خودشیفته به دلیل تحریفهای شدیدی که در ابعاد “خود” انجام میدهد، نمیتواند یک خود حقیقی را ادراک کند.
او ترجیح میدهد که وحشت شدیدش از ادراک نقصهای خود با خودکاملانگاری بپوشاند و به احساس خوبی دست یابد. در هستهی مرکزیِ روانِ یک شخصِ خودشیفته، احساس حقارت وجود دارد. به نظر میرسد بخشِ عظیمی از خودشیفتگی، دفاعی در برابر احساس حقارت است.
شخص با سرگرم شدن در کشمکش نهانی بین دو طیف مرضی خودشیفتگی و احساسحقارت، در برابر شناخت خود و کشف ابعاد حقیقی آن مقاومت میکند. ریشهی این مقاومت میتواند ترسی باشد که او از هیجانها و تمایلات پنهان خود دارد. وقتی شخص با یک خودِ ناکارآمد روبروست، تعجبآور نیست که ظرفیت پذیرش و تحمل درک نقایص را نداشته باشد و با مکانیسمهای دفاعی از رویارویی با آن اجتناب کند.
۴:عدم یکپارچگی و انسجام
انسجام و یکپارچگی، به معنای یکی شدنِ هشیاری و ناهشیاری و انتقالِ عناصرِ موجود در ناخودآگاه به خودآگاه و دستیابی به آنهاست. روانِ ما مفاهیم و موضوعاتی را که برایمان تهدیدکنندهاند و منجر به احساس گناه میشوند به ناخودآگاه میفرستد و از دسترس خارج میکند.
به این فرایند، “سرکوبی” میگویند و محتوای سرکوب شده را “سایه” مینامند. سایهها از درون به ما فشار میآورند و تأثیراتشان به شکل خوابهای آشفته و معنادار، اضطراب، خصیصههای آزاردهندهی شخصیتی و علایم جسمانی ظاهر میشود.
هر چه حجم سایه بیشتر باشد، رفتارهای فرد بیشتر ماهیت تلاش و اغراق پیدا میکند. تلاش برای تعدیلِ فشارهایی که از درون به او وارد میشود. این تلاشها شکلهای متفاوت دارد اما همهی تلاشها در یک چیز مشترکند: “تلاش برای اثباتِ چیزی که او نیست”.
مثل فردی که تلاش میکند با رفتارهای اغراقآمیز به دیگران بفهماند که مهربان یا شجاع یا راستگوست. تلاش زیاد برای اثباتِ شجاعت، به معنای مخفی کردنِ ترس و تلاش زیاد برای اثباتِ راستگویی به معنای انکارِ تمایلاتِ دروغگویی است. فرد چون نمیتواند با این تمایلات روبرو شود و راهحلی برایش پیدا کند، با رفتارهای متضاد تلاش میکند آنها را انکار کند.
یکپارچگی یعنی بدانیم که در روانِ همهی انسانها بخشهایی وجود دارد که نامطلوب و ناخوشایند است. یک الگوی سلامت روان این است که به جای تلاش برای سرکوبی و انکار، به عناصر نامطلوب اجازهی ظهور بدهیم و در هشیاری با آنها روبرو شویم. هرچه عناصرِ تهدیدکننده، خودآگاهتر شوند از حجم سایهها کاسته شده و بر خودشناسی افزوده میشود. تغییر در محتوای سایهها، با آموزش و درمان امکانپذیر است.
نویسنده :دکتر محمد رفیعی
عالی بود مرسی
چقدر حرفه ای
سپاس