نقد سریال شباهت کامل (Dead Ringers) | جدایی خونین دوقلوها

مینی سریال شباهت کامل، ایده‌ی مرکزی هوشمندانه‌ای برای تغییر نگاه فیلم کراننبرگ دارد؛ اما از منظر شکل توسعه‌ی قصه‌‌اش در ساختار روایی یک مجموعه‌ی شش ساعته، موفق نیست.

به گزارش اینتیتر به نقل از زومجی، ایده‌های داستانی فارغ از «خوب» یا «بد» بودن‌شان، می‌توانند «طبیعی» یا «غیرطبیعی» باشند. به این معنا که نظام درونی یک متن، ممکن است ظرفیت و امکانی برای بروز ایده‌ای مشخص در خود داشته‌ باشد؛ اما همان ایده، در متنی دیگر بی‌ربط و بی‌معنا جلوه کند. همه‌ی این‌ها، از کیفیت خلاقانه‌ی خودِ ایده مستقل هستند. درواقع، ما می‌توانیم «ایده‌های بدِ باربط» و «ایده‌های خوبِ بی‌ربط» داشته‌ باشیم. معیار، فرمِ درونی متن و شکلی است که ایده‌ی مورد نظر، با سایر عناصر، ارتباط معناداری می‌سازد.

وقتی پای بازنگری و بازسازی متنی قدیمی وسط باشد، این طبیعی و معنادار بودن رویکرد تازه به متریال کهنه، اهمیت بیشتری پیدا می‌کند. برای مثال، حتما در اخبار شنیده‌اید که می‌گفتند جیمز باند تازه‌ی سینما، ممکن است زن باشد! چیزی که در ارتباط با این شایعه‌ی البته بعید و احتمالا غیرواقعی مشکل اساسی را ایجاد می‌کرد، «غیرطبیعی» بودن ایده‌ی محوری آن بود. چرا باید یکی از نمادهای جذابیت مردانه، با جنسیتی متفاوت و نامی یکسان، بازنمایی شود؟ البته؛ ممکن است نابغه‌ای از راه برسد و برای ایده‌ی «جیمز باند مونث» زمینه‌ی داستانی معناداری بسازد؛ ولی خودِ ایده، ماهیتا، «طبیعی» نیست.

اما وقتی خبر بازسازی فیلم درخشان شباهت کامل دیوید کراننبرگ در قالب یک مینی سریال شش قسمتی و با محوریت نسخه‌ی مونث دوقلوهای منتل منتشر شد، هر فیلم‌بینِ آشنا به داستان و دست‌مایه‌های اثر مرجع، می‌توانست «ظرفیت» قابل‌توجه متن اصلی برای رویکرد تازه را تشخیص دهد. درواقع، نگاه آلیس برچ (خالق این مینی سریال، یکی از خالقان سریال مردم عادی و از اعضای اتاق نویسندگان سریال وراثت) به قصه‌ی اصلی، آن‌قدر «طبیعی» و «معنادار» است که می‌شود اصلا به زاویه‌ی دید مردانه‌ی اثر مرجع ترجیح‌اش داد! ایده‌ی تغییر جنسیت بورلی و الیوت -که در فیلم کراننبرگ، جرمی آیرونز هردوشان را بازی می‌کرد و این‌جا ریچل وایس ایفاگر نقش‌شان شده است- آن‌قدر ابعاد درستی به قصه‌ی دوقلوهای منتل اضافه می‌کند که می‌شد تصور کرد نسخه‌ی تازه، اصلِ داستان باشد و بعدها کسی بخواهد در یک بازنگری،‌ روایتی مردانه از آن بسازد!

اقتباس دیوید کراننبرگ از رمان دوقلوها، نوشته‌ی باری وود و جک گیسلند، درباره‌ی برادران هم‌سانی بود که علاقه‌ی کودکی‌شان به آناتومی انسان و مسئله‌ی تولید مثل را به پیگیری تخصص پزشکی در یک کلینیک باروری زنان، می‌رساندند. بورلی، پزشک درون‌گرا و آداب‌دانی بود که ترجیح می‌داد روزهایش را به‌تنهایی و مطالعه بگذراند. الیوت در مقابل، رِند و بی‌پروا بود و برای دستاوردهای حرفه‌ای مشترک‌شان، چهره‌ی رسانه‌ای جذابی می‌ساخت. دستاوردهای حرفه‌ای، تنها دارایی «مشترک» دو برادر نبودند؛ چون آن‌ها همه‌چیزشان را با یکدیگر شریک می‌شدند! حتی معشوقه‌هاشان را! روزی بازیگری به نام کلر (جنویو بوژو) به کلینیک سر می‌زد و آشنایی الیوت با او، زمینه‌ساز عشق بورلی به کلر می‌شد! بورلی که برای نخستین بار طعم عشق را چشیده بود، از به اشتراک گذاشتن تجربه‌ی تازه با برادرش سر باز می‌زد و این اتفاق بی‌سابقه، مسیر دردناک «جدایی» دو برادر را آغاز می‌کرد.

پی بردن کلر به بازیِ غیراخلاقی دوقلوها، او را به ترک کردن بورلی وا می‌داشت و از سوی دیگر، الیوت با پذیرش پیشنهاد تدریس در دانشگاه، به شکل بی‌سابقه‌ای از برادرش دور می‌ماند. بورلی به رغم ترمیم رابطه‌اش با کلر، دور از برادرش روزهای سختی را می‌گذارند و آشفته و بی‌تمرکز می‌شد. پس از آن، کلر هم به‌دلیل سفری کاری، بورلی را تنها می‌گذاشت و او در انزوا، با تصور خیانت کلر، هرچه بیشتر سلامت روان‌اش را از دست می‌داد و به مصرف داروهای اعتیادزا رو می‌آورد.

الیوت که سقوط برادرش در دره‌ی جنون را می‌دید، ابتدا در تلاش برای جلوگیری از فجایع بزرگ‌تر حرفه‌ای، از او پرستاری و نگهبانی می‌کرد و وقتی تلاش‌هایش را بی‌ثمر می‌یافت، با مصرف قرص و تزریق مواد، با برادرش «یکی» می‌شد. در پایان و با آشفته‌حالی مشترک دو برادر، بورلی با یک ابزار ساختگی جراحی، شکم برادرش را می‌شکافت تا دوقلوها بالاخره از هم «جدا» شوند. فردا و در هشیاری، بورلی، مرگِ الیوت را تاب نمی‌آورد و با کشتن خودش، دوباره با او «یکی» می‌شد و مانند آغاز مسیر زندگی‌شان، کنار او آرام می‌گرفت.

آلیس برچ برای بازسازی این قصه و روایت، عناصری را عینا «ثابت» نگه می‌‌دارد، مواردی را «اضافه» می‌کند و ایده‌هایی را به‌کل «تغییر» می‌دهد. از عناصر «ثابت» شروع می‌کنیم. به شکل بدیهی، در مینی سریال هم با پزشکان دوقلویی به نام‌های الیوت و بورلی مواجه هستیم. این‌جا هم بورلی، درون‌گرا و قانون‌مند و کمی خجالتی است و الیوت، برون‌گرا و بی‌پروا و سرکش. این‌جا هم دل‌باختن بورلی به یک بازیگر (این‌بار با نام جنویو؛ که ادای احترامی جالب به بازیگر نقش کلر در فیلم مرجع است)، به‌عنوان یک آنومالی و اتفاق نادر و برآشوبنده، نظم زندگی منتل‌ها را به هم می‌زند. این‌جا هم افشای ملاقات هردوی الیوت و بورلی با جنویو، بازیگر را برافروخته می‌سازد و جدایی موقت او از بورلی را باعث می‌شود.

اما برچ به شکل هوشمندانه‌ای، «جای الیوت و بورلی را با هم عوض می‌کند» و این برای داستانی که با مسئله‌ی هویت و دوگانگی آن در زندگی دوقلوهایی وابسته عجین است، به‌شدت معنادار به نظر می‌رسد. جای انزوا و جنون بورلی در قصه‌ی اصلی، این‌بار الیوت است که با ورود رقیب عاطفی به زندگی مشترک‌ با خواهرش، آشفته می‌شود و با حسادت به جنویو، برای بازپس‌گیری توجه خواهرش تلاش می‌کند. از این طریق، ایده‌ی «خیانت» که از دلایل اصلی آشفتگی بورلی در فیلم مرجع بود، در روان‌شناسی دو شخصیت معنای به‌مراتب عمیق‌تری می‌یابد. الیوت هم مثلِ بورلیِ فیلمِ کراننبرگ، احساس می‌کند مورد خیانت قرار گرفته است؛ اما توسط خواهرش! زندگی مشترک غیرعادی منتل‌ها، «ظرفیت» قابل‌توجهی برای تناظر با یک رابطه‌ی عاشقانه دارد و متن برچ در نسبت با فیلمنامه‌ی کراننبرگ و نورمن اسنایدر، از این ظرفیت، استفاده‌ی خلاقانه‌تری می‌کند.

اما خلاقانه‌ترین «تغییر» سریال نسبت به فیلم مرجع، طبیعی‌ترین ایده‌ی داستانیِ بازسازی را شکل می‌دهد. در فیلم کراننبرگ، شغل شخصیت‌ها، ارتباط عمیقی با پلات اصلی ندارد. البته؛ زمینه‌ساز حادثه‌ی محرک و آشنایی دو برادر با کلر می‌شود و المان‌های وحشت بدنی مطلوب کراننبرگ را هم تأمین می‌کند. اما جز در ارتباطی غیرمستقیم با دوقلو بودن دو شخصیت، معنای تماتیک دیگری ندارد. رویکرد برچ اما، تغییر جنسیت شخصیت‌ها را به شکل‌گیری شبکه‌ای از ارتباطات درون‌متنیِ مضاعف می‌رساند.

در درجه‌ی اول، شغل شخصیت‌ها به شکل مستقیم با نیازشان گره می‌خورد. چه ایده‌ای طبیعی‌تر از اینکه محور دراماتیک روایتِ قصه‌ای با محوریت ناباروری زنان، تلاش شخصیت اصلی برای بچه‌دار شدن باشد؟ بورلی باید تبحر حرفه‌ایش را در قالب چالش‌برانگیزترین آزمون عمرش، برای حل کردن مشکل خودش به ‌کار بگیرد. خواسته‌ی او برای ایجاد یک مرکز زایمان زنان، انگیزه‌ی شخصی پررنگی دارد. از سوی دیگر، الیوت -در قالب یکی از معنادارترین ایده‌های مرتبط با رابطه‌ی نامعمول و نه‌چندان سالم دو خواهر- تلاش دارد تا بورلی را باردار کند (!) و آزمایش‌ها تجربی و غیرقانونی‌اش برای رشد دادن دو جنین خارج از بدن مادر، به بزرگ‌ترین مظهر تقلای او برای جلب دوباره‌ی توجه خواهرش و پس گرفتن بورلی از جنویو تبدیل می‌شود.

به همین دلیل، نقطه‌ی اوج روایت و معادلِ سریال برای جراحی مرگ‌بارِ فیلم کراننبرگ، ماهیت به‌مراتب طبیعی‌تری پیدا می‌کند. جای شکافتن بی‌دلیل بدن مردانه، با عمل سزارین روی بدن زن برای بیرون کشیدن «دوقلو»هایی مواجه هستیم که تمام روایت از ابتدا به سوی تولدشان حرکت می‌کرده است. در نتیجه‌، این واقعه، به محل تصادم دو ایده‌ی متمایز متن تبدیل می‌شود. از سویی، حکم برآورده شدن نهایی نیاز بورلی به بچه‌دار شدن را دارد و از سوی دیگر، «جدایی» اجتناب‌ناپذیر دو خواهر را با «یکی شدن»‌شان، یکی می‌کند!

دو شخصیت شکل آرایش موهاشان -که در طول سریال مهم‌ترین نشانه برای تشخیص‌شان از یکدیگر بوده است- را جابه‌جا می‌کنند. الیوت پیش از انجام عمل روی خواهرش، یک‌بار شکم خودش را هم می‌شکافد و بعد، به‌سرعت بخیه می‌زند. اگر در فیلم کراننبرگ، یکی از دوقلوها با کشتن دیگری از او جدا می‌شد و سپس با کشتن خودش، به او می‌پیوست، در سریال، این یکی‌شدن با به ارث بردن هویت نیمه‌ی درگذشته انجام می‌پذیرد.

در نتیجه، بازنگری قصه‌ی شباهت کامل، بیش از آن که درباره‌ی ناتوانی منتل‌ها (به‌عنوان دو جلوه از وجودی واحد) در زندگیِ مستقل باشد و این ناتوانی را با مرگ تراژیک و در عین حال شاعرانه‌شان به تصویر بکشد، درباره‌ی شکلی است که دوقلوها، حضور مشترک در جهان را ناممکن می‌یابند و تصمیم می‌گیرند در قالب نماینده‌ای واحد، به زندگی ادامه دهند. کسی که در صحنه‌ی میانی تیتراژ پایانی سریال روی نیمکت و کنار جنویو نشسته است، جسم الیوت را دارد و هویت بورلی را. از این طریق، ایده‌ی رسوایی حرفه‌ای یکی از دوقلوها (در فیلم مرجع، بورلی و در سریال، الیوت) هم فرجام معنادارتری پیدا می‌کند. چون در پایان، بورلی عملا با پذیرش مرگ خودش، گناهان خواهرش را می‌شوید و با فدا کردن فردیت‌اش، به وجود مشترک‌شان شانس دوباره‌ای برای زندگی می‌دهد.

پس چرا متن برچ به رغم همه‌ی این امتیازات، برای تبدیل شدن شباهت کامل به یک مینی سریال خوب، مبنای مناسبی نمی‌سازد؟ این مسئله، مستقیما به دسته‌ی سوم المان‌های شکل‌دهنده‌ی رویکرد بازسازی تازه، یعنی عناصر «اضافه» بازمی‌گردد. مسئله این‌جا است که سریال، هیچ‌گاه و در سراسر روایت‌اش، موفق به توجیه ماهیت خودش نمی‌شود. نمی‌فهمیم چرا این بازسازی، در مدیوم سریال انجام شده است و نه در قالب یک فیلم دو ساعته! به شکلی ناامیدکننده و حتی عذاب‌آور، هیچ‌یک از ایده‌های اوریجینال، شخصیت‌های جدید، موقعیت‌های تازه و در مجموع، شاخ و برگ‌های لازم برای ترجمه‌ی پلات یک فیلم سینمایی به روایت سریالی، توجیه «طبیعی» یا اهمیت دراماتیکی پیدا نمی‌کنند.

تلاش برچ برای افزودن خصلت معمایی به روایت ازطریق حضور گرتا (پاپی لیو) و ایده‌ی پرفورمنس آرت او، یا تصاویر پراکنده از حضور بورلی در جلسات «مشاوره‌ی سوگ»، مطلقا اضافی و بی‌معنا جلوه می‌کند و دو اپیزود متمرکز روی سر زدن منتل‌ها به خانه‌ی سرمایه‌گذاران ثروتمندشان، در توجیه طول زمانی‌ خود عاجز می‌مانند. شباهت کامل، در هر دو نسخه‌ی سینمایی و سریالی، با وجود قالب ژانری تریلر روان‌شناختی و تصاویر خون‌بار شکافته شدن بدن‌ها، در بسیاری از دقایق لحنی کمیک دارد و تیم خلاقانه‌ی مینی سریال آمازون، اتفاقا با این لحن غریبه نیستند. به جز خودِ‌ آلیس برچ، سوزان سون هی استنتن و میریام بتای هم حضور در تیم نویسندگان شاهکار جسی آرمسترانگ را تجربه کرده‌اند و گرایش سریال به طراحی صحنه‌های شلوغ و پر پرسوناژی از هم‌نشینی ثروتمندان بددهن، به این تجربه بی‌ربط به نظر نمی‌رسد. برخلاف وراثت اما،‌ شباهت کامل، طی این موقعیت‌های داستانی، نه در پرداخت شخصیت‌های فرعی توفیق زیادی دارد و نه در شکل دادن به روابطی باورپذیر میان‌ آن‌ها و شخصیت‌های اصلی.

اپیزود پنجم که روایت‌گر دومین نمونه‌ی سرزدن منتل‌ها به خانه‌ی این ثروتمندان شیطان‌صفت است، جنبه‌ی دیگری از ضعف متریال افزوده‌شده به متن اصلی را آشکار می‌کند: شعارزدگی. بازنگری فرهنگی، عضو جدایی‌ناپذیری از یک بازسازی است و شباهت کامل، با تغییر پرسپکتیو جنسیتی‌اش، باید هم برای این بازنگری، زمینه‌ای طبیعی فراهم کند. البته نشانه‌های این به‌روزرسانی در رویکرد برچ، خیلی زودتر از اپیزود پنجم از راه می‌رسند و بعضا اساسی‌تر هستند. می‌شود به این توجه کرد که فیلمِ کراننبرگ، با وجود المان‌های وحشت بدنی و حضور تصاویر ناخوشایند آشنا در کارنامه‌ی فیلمساز، از نمایش صریح اجرای عملیات پزشکی روی بدن زن، سر باز می‌زند. حتی فیلمسازی که به بی‌پراویی و تابوشکنی مشهور است، در مواجهه با مسائل زنانه -احتمالا با اعتنا به زمینه‌ی فرهنگی وقت- نگاهی محافظه‌کارانه دارد. در صحنه‌ای از فیلم شباهت کامل، الیوت برای یکی از مراجعان تشریح می‌کند که کلینیک آن‌ها به مسئله‌ی زایمان کاری ندارد و در صحنه‌ای دیگر، وقتی حرف از رحمِ کلر پیش می‌آید، مدیر برنامه‌ی مذکر او،‌ معذب می‌شود!

سریال شباهت کامل، گویی یک دهن‌کجی به این برخورد محافظه‌کارانه و نگاه تبعیض‌آمیز نهفته در آن است. برچ، نه‌تنها داستان‌اش را به شکل مستقیم به نحوه‌ی وضع حمل زنان ربط می‌دهد، که در همان قسمت نخست، مونتاژ مفصلی دارد از صحنه‌های زایمان متعدد بیماران یک مرکز درمانی! تلاش برای ایجاد بیمارستان زایمان پیشرو و نوآورانه‌ی منتل‌ها، با دیدگاه انتقادی به وضعیت نظام درمان ایالات متحده‌ی آمریکا گره می‌خورد و در طول روایت، بحث‌های فکری متعددی درباره‌ی تغییر بنیادین شکل زایمان زنان مطرح می‌شود.

قسمت پنجم اما تمام این پرگویی‌های مضمونی را هم کافی نمی‌داند و به شکلی مضحک و در قالب یک صحنه‌ی رویاگون کاملا اضافی و به‌غایت بی‌ظرافت، سفر به تاریخچه‌ی نظام درمان آمریکا را بهانه‌ای می‌کند برای صحبت درباره‌ی مسئله‌ی برده‌داری و تبعیض نژادی! مانند همیشه، مشکل نه در اصلِ حرف، که در شکل پرداخت است و اینکه یک مینی سریال شش ساعته هم باید جهت دریافت امتیازات فرهنگی کافی،‌ در میانه‌ی روایت‌اش چنین ایستگاه‌هایی از شعارزدگی بسازد، حقیقتا غم‌انگیز.

وقتی اپیزودِ متمرکز روی پدر و مادر منتل‌ها را در نظر بگیریم، با این حقیقت مواجه می‌شویم که اضافات مطلقا غیردراماتیک روایت، حوصله‌ی تماشاگر را پیش از رسیدن به بخش‌های جالب‌تر و ایده‌های معنادار پایانی سر می‌برند. ممکن است اصلا کسی به آن تجدید دیدار پراحساس بورلی و الیوت در اپیزود نهایی نرسد که بتواند از بازی درخشان ریچل وایس لذت ببرد! وایس دلیل اصلی تماشای مینی سریال شباهت کامل است و بدون بهره‌مندی از هدایت و بینش متشخص مولف بزرگی چون کراننبرگ، تحت نظر کارگردانان نه‌چندان خلاق سریال، به پرفورمنس پیچیده و ظریفی دست می‌یابد.

اگر نبودند تمهیدات خلاقانه‌ی شخصی وایس، نه متن این قدرت را داشت که تماشاگر را حفظ کند و نه اجرای معمولی و فقیر سریال. در اتاق تدوین و ازطریق فلش‌بک/فلش‌فورواردهای متعدد، بریده‌های مختلف تصاویر و حجم زیاد موسیقی، تلاش مذبوحانه‌ای برای غنی ساختن‌ سبک اثر صورت گرفته است؛ اما درنهایت، تاثیر تمام این تمهیدات، به اصالت زیبایی‌شناسی صحنه‌ای ساده از فیلم اصلی نزدیک هم نمی‌شود. مینی سریال شباهت کامل را بدون پرفورمنس ریچل وایس نمی‌شد تماشا کرد و این هر آن‌چه را که لازم است درباره‌ی کیفیت اثر بدانیم، به ما می‌گوید!

اینتیتر را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید

ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.