از فیدل کاسترو تا مارگارت تاچر: سیر و سلوک سیاسی بارگاس یوسا چه بود؟

خوان دیهگو کسادا در این نوشتار به تحولات فکری - سیاسی ماریو بارگاس یوسا میپردازد.
به گزارش اینتیتر به نقل از رویداد۲۴، به او هشدار داده بودند که چنین کاری به خیر ختم نخواهد شد، اما هیچ چیز نتوانست بازش دارد. در سال ۱۹۹۰، ماریو بارگاس یوسا با همان شور و حرارتی که سالها پشت ماشین تحریرش نشان داده بود _ گویی زندگیاش به آن بند است _ وارد رقابت ریاستجمهوری پرو شد. همچون شخصیتهای رمانهایش، نامزدی پرشور و در عینحال سنجیده بود، اما در نهایت، رقابت را به آلبرتو فوجیموری، مهندس کشاورزیای که بعدها به دیکتاتوری بدل شد، واگذار کرد.
بارگاس یوسا میگفت انگیزهاش از ورود به سیاست، دلایل اخلاقی بود. همسرش، پاتریسیا یوسا، این ادعا را رد نمیکرد، اما باور داشت انگیزهی اصلی، چیز دیگری بود: هیجان تجربهکردن زندگیای لبریز از التهاب ــ «نوشتن رمان بزرگ در بطن واقعیت»، به تعبیر او.
بارگاس یوسا که یکشنبه گذشته، در ۸۹سالگی در لیما درگذشت، هم اندیشمندی ژرفنگر بود و هم جِیسونِ اسطورهها که در جستوجوی ماجراجویی، کشتیاش را به پیش میراند. تأثیر ژان پل سارتر، از همان جوانی، او را بدل به نویسندهای متعهد کرده بود. در دانشگاه سنمارکوس، جایی که کنار دانشجویانی فقیر، بیخدا، کمونیست و از کوههای آند مینشست، به هستهای کمونیستی بهنام «کاویده» پیوست ــ اسمی برگرفته از یکی از سرداران اینکا. آن زمان، باور داشت سوسیالیسم، راه رسیدن به پاکی «انسان نو» است و این هدف، تنها از رهگذر مبارزهی مسلحانه ممکن میشود.
دلباختهی انقلاب کوبا و شیفتهی فیدل کاسترو بود. پنجبار به هاوانا سفر کرد و در یکی از آن دیدارها، همراه دیگر روشنفکران آمریکای لاتین، ساعاتی طولانی در اتاقی بسته به سخنان فیدل گوش سپرد؛ گیج، اما ژرفاً متأثر بیرون آمد.
اما با گذشت زمان، از چپ فاصله گرفت. آن را با اقتدارگرایی و فقر یکی میدانست. با شوری همچون نوکیشان، به لیبرالیسم گروید. از فیدل به تاچر رسید و در این مسیر، آثار متفکرانی، چون هایک و روِل را با ولع بلعید. یکی از بستگانش سر میز شام گفته بود: «اگر ماریو به یک هلیکوپتر نگاه کند، برایت توضیح میدهد که چطور لیبرالیسم باعث شده قطعاتی از سراسر جهان کنار هم بیایند و این پرنده ساخته شود. لیبرالیسم ذهنش را تسخیر کرده.»
پیشتر اما، شاگرد مکتب مارکس بود. وقتی حس کرد این ایدئولوژی بدل به نوعی «شستوشوی مغزی» شده که نفسش را میگیرد ــ چنانکه خود بعدها گفت ــ به تردید افتاد. درگیریاش با ایدئولوژیهای گوناگون بیش از آنکه از سر گرایشات شهودی باشد، مبتنی بر مطالعه و تحلیل بود. زیرا پیش از آنکه نویسنده باشد، نخستْ خوانندهای بود با کتابی در دست، نشسته زیر آفتاب.
در سال ۱۹۵۸ با بورس خاویِر پرادو راهی اسپانیا شد تا در دانشگاه کمپلوتنسه مادرید درس بخواند. همانجا بود که پیوندش را با گروه «کاویده» برای همیشه گسست. با اینحال، هشتم ژانویه ۱۹۵۹، از پای تلویزیون با شگفتی به ورود ریشوها به هاوانا چشم دوخت. دیری نپایید که برای نشریهی کوبایی «کاسا د لاس آمریکاس» به سردبیری هایده سانتاماریا نوشت.
این دورهی انقلابی و آرمانگرایانه، پیوندی صمیمی میان او و گابریل گارسیا مارکز، نویسندهی همقارهای ده سال بزرگتر از خودش، پدید آورد. در کاراکاس، پس از آنکه بارگاس یوسا جایزهی رُمولُ گایِگوس را برد، همدیگر را دیدند. نثر آتشین و شاعرانهی مارکز دلش را ربود و دربارهی او پایاننامهای نوشت که بعدها به کتاب داستان یک خدایکشی بدل شد؛ اثری که از درخشانترین تحلیلها دربارهی نویسندهی کلمبیایی به شمار میرود.
هر دو بعدها جایزهی نوبل ادبیات را از آنِ خود کردند ــ گارسیا مارکز در ۱۹۸۲ و بارگاس یوسا در ۲۰۱۰. در بارسلون، همسایگیشان دوستیشان را عمیقتر کرد. گارسیا مارکز حتی پدرخواندهی پسر دوم بارگاس یوسا، گونسالو، شد. اما فیدل کاسترو ــ و ماجراهایی دیگر ــ آندو را از هم دور کرد.
شکافِ میانشان با مشتی که بارگاس یوسا بر صورت گارسیا مارکز در سینمایی در مکزیکو سیتی کوبید، مُهر خورد؛ ماجرایی که خواسته بود زندگینامهنویسانش تنها پس از مرگش بدان بپردازند. جرقهی این جدایی، بازداشت شاعر کوبایی، هبرتو پادییا بود. بارگاس یوسا، در کنار سوزان سانتاگ، اکتاویو پاث، سارتر، کورتاسار و حتی گارسیا مارکز، بیانیهای علیه بازداشت او امضا کرد.
اما مارکز بعدتر ادعا کرد که هرگز اجازه نداده نامش پای آن بیاید و دوستش پلینیو مندوسا، از سر صمیمیت، بیاجازه بهجایش امضا کرده است.
این ماجرا پایان جوانی بارگاس یوسا و آغاز انسانی بود با اندیشههایی بهکل دیگر. مدتی نیز به دموکراسی مسیحی نزدیک شد ــ نه از سر ایمان، که بهسبب احترام عمیق به خوزه لوئیس بوستامانته یی ریبرو، حقوقدان فرهنگدوستی که، چون خودش اهل آریکوی پرو بود. کودتای نظامی او را ساقط کرد و راه را برای هشت سال دیکتاتوری گشود. بارگاس یوسا آرزو داشت بازگشت او را به قدرت ببیند. اما بوستامانته به سیاست بازنگشت و عمر باقی را وقف اندیشه کرد.
در رؤیای ریاستجمهوری، گویی بارگاس یوسا سودای گرفتن انتقامی تاریخی داشت ــ گرفتن حقی که نصیب بوستامانته نشده بود. اما در نهایت، نه او و نه استادش به قدرت نرسیدند؛ گویی تاج و تخت تنها نصیب بَربَرانی میشد که جای ایشان را گرفتند.
حتی در میانهی جنجالها نیز بر اصولش پای فشرد. در ۲۰۲۱، از بیمِ قدرتگیری پدرو کاستییو، آموزگاری با پشتیبانی حزبی مارکسیست، مردم پرو را فراخواند تا به کِیکو فوجیموری، دختر رقیب دیرینهاش، رأی دهند. تصمیمش برای بسیاری شگفتانگیز بود، چرا که کیکو به فساد و پیوند با میراث استبدادی پدرش متهم بود. اما خانوادهاش تأکید داشتند که این انتخاب نه از سر کینهزدایی، بلکه وفاداری به اصولش بود.
این الگو در کشورهای دیگر نیز تکرار شد: در برزیل بولسونارو را بر لولا ترجیح داد، از پیروزی گوستاوو پترو در کلمبیا افسوس خورد، و در شیلی، ناکامی ژوزه آنتونیو کاست در برابر گابریل بوریک را مایهی اندوه دانست. اخیراً نیز از خاویر میلی، رئیسجمهور لیبرتارین و آنارکوـکاپیتالیست آرژانتین حمایت کرد.
بسیاری از این مواضع را در ستونش در روزنامهی الپائیس بازتاب میداد؛ جایی که نهتنها نویسندهای ادبی، که جدلنویسی زبده مینمود ــ از معدود نویسندگانی که توان آن را داشت خلاف جریان رایج میان خوانندگانش بنویسد.
ورودش به سیاست ریاستجمهوری، خالی از دردسر نبود. رقبایش با سنگ در کمین بودند. در مناظرهای تلویزیونی، فوجیموری عمداً او را فقط «وارگاس» میخواند تا تحقیرش کند. هر دو در پی جانشینی آلان گارسیا بودند؛ رئیسجمهوری که زیر فشار ابرتورم خم شده بود. گارسیا زمانی کوشیده بود با او دوستی کند، اما ناکام مانده بود. بارگاس یوسا حتی تظاهراتی علیه طرح ملیسازی بانکهای گارسیا به راه انداخته بود. پس از آن، گارسیا مأموریت یافت که نگذارد او رئیسجمهور شود؛ و از هیچ حربهای فروگذار نکرد.
بارگاس یوسا در کارزارش بیپرده سخن میگفت: فقر با تقسیم اندک موجود ریشهکن نمیشود؛ نیازمند خلق ثروت است. باید درهای بازار گشوده شود. «ذهنیت رانتیر» باید جای خود را به نگاهی تازه بدهد؛ جایی که جامعهی مدنی و بازار، مسئول زندگی اقتصادی باشند.
اصول لیبرالش شفاف بود؛ کسی را نمیفریفت. مشاورانش این صداقت را اشتباه میدانستند. وقتی کوچکسازی دولت را پیشنهاد داد، رقبایش میان کارمندان دولتی ترس انداختند که اخراجهای گسترده در راه است. برای زدودن هر ابهامی، حتی کمیسری ویژه برای نظارت بر خصوصیسازی ملی منصوب کرد.
در کشوری بهشدت کاتولیک، خود را ندانمگرا اعلام کرد؛ و، چون از دل چپ به لیبرالیسم رسیده بود، نه از محافظهکاری، از ازدواج برابر و مرگیارانه نیز دفاع کرد. کشورهای آسیایی را دید که در چند دهه از فقر به شکوفایی رسیده بودند و باور داشت پرو نیز میتواند به سنگاپور آمریکای لاتین بدل شود. در گریز از خیالپردازیهای کمونیستی، اما، به سراب لیبرالیسم تندرو دوید.
اما سیاست در زندگیاش حاشیهای بیش نبود. شور واقعی، آتش درونش، ادبیات بود. پس از روزهایی طولانی و فرساینده در کارزار انتخاباتی، در اتاقی تنها مینشست و به خلوت کتابها پناه میبرد. در واژهها تطهیر مییافت؛ گریزگاهی از هیاهو و خشمِ جهان. در کتابها آرام میگرفت، آرامش جنگجویی خسته.